بایگانیِ آوریل, 2016

جیغ …

منتشرشده: آوریل 16, 2016 در Afghan Women, فرهنگ تجاوز, مویه, زیگزاگ

امروز فیس بوکم رو که باز می کنم دنیا روی سرم هوار می شود: با دیدن عکس های ستایش

به کت قرمزش نگاه می کنم و به حالتی که دست هایش را باز کرده

ستایش می تواند دختر من باشد، کتش مثل همان کتی است که من پارسال برای درسا خریدم

و دست هایش شاید شبیه دست های کودکی های من است

دست هایش در عکس باز و پذیرا به نظر می رسند، مثل دست های دخترکی که تجربه زیادی از آغوش های پرمحبت اطرافیان داشته باشد

مثل دست های بی خبر دخترکی که احتمالاً نمی توانسته بداند در دست های کودکی یک دختر به جز محبت اطرافیان چه چیزهای دیگری جا می شود


تمام شکلات های روی میز را می خورم

توی ذهنم دخترکی هست با بارانی قرمز که دست هایش را باز می کند تا مرا در آغوش بگیرد

مثل آغوش دخترکانم در فرودگاه امام خمینی

وقتی می رسم و پر از آغوش می شوم

دست هایش را که باز می کند، دهانم را پر از شکلات می کنم و نفس عمیق می کشم

شکلات های روی میز تمام شده و هنوز آغوش دخترک بازمانده است

به مادرم زنگ می زنم

خواهرم آنجا است

دو تا دختر دارد

یکی با کتی شبیه ستایش و یکی همسن ستایش

توی ذهنم دخترکی هست هراسیده و جیغ می زند و کمک می خواهد

نمی توانم به ستایش فکر کنم

نمی توانم به ستایش فکر نکنم

به خواهرم از دخترک نمی گویم

می دانم که تمام مادرهای دختردار امشب با وحشت به تخت می روند

به جایش از عروسی و تابستان حرف می زنیم

تلفن بالاخره تمام می شود

دست های دخترک هنوز باز مانده است

سوار ماشین می شوم و به سمت دوانکین دونات نزدیک خانه می روم

دونات خیلی شیرین است

توی دهانت که بگذاری آب می شود و مغزت از کار می افتد

اما نه، دونات زیادی شیرین است

تا شب سکته می کنم

به جای دونات یک جعبه شیرینی می خرم و به خانه برمی گردم

قهوه درست می کنم

چهار تا شیرینی و یک قلپ قهوه

از خودم می پرسم چند تا شیرینی بخورم بیهوش می شوم؟

یاد روزهای بیماری آصف، دانشجوی هندی پاکستانی ام می افتم

آصف دو هفته غایب بود، وقتی برگشت کچل کرده بود و به من خبر داد که دارد تست های سرطانش را می دهد

تا تست ها به ثمر برسد، من و دستگاه جلوی آفیسم با هم ملاقات ها داشتیم، دستگاهی که به من شیرینی می داد

شیرینی را که توی اتاق باز می کنم، لورا سر می رسد و با نگرانی نگاهم می کند

صبر داشته باشد، آصف جوان است، خوب می شود

آصف سرطان نداشت

ستایش اما به ته خط رسیده است

نمی توانم بشمارم که چند تا شیرینی بخورم صدای جیغ توی ذهنم قطع می شود

جیغ قرمز

جیغ بنفش

جییییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

توی دلم برای مادرش دعا می کنم

دعا می کنم ذهنش مثل ذهن من خیال پرداز نباشد

دعا می کنم به این فکر نکند که یک دختر شش ساله از یک متجاوز جنسی چقدر می ترسد

دعا می کنم مادرش مثل من نداند که لحظه لحظه تجاوز تا مرگ با چه احساساتی همراه می شود

دعا می کنم

دعاهایی که امیدی به بالا رفتن شان ندارم

شیرینی هایم تمام می شود

دست های ستایش همچنان بازمانده است

ناچارم جلو بروم

در آغوشش بگیرم و گریه کنم

معذرت بخواهم

از ناتوانی این دست های سیمانی

از این که نتوانستیم برای یک دختر بچه توضیح بدهیم که پسر همسایه چقدر می تواند خطرناک باشد

از این که پسر همسایه شاید برای دختران افغان محله ترسناک تر باشد

ستایش

شش سالگی خیلی زود بود

مادرت احتمالاً می خواسته به تو بگوید

وقتی که انقدر کوچک نباشی

افسوس که در رابطه مادرها و دخترها خیلی زود دیر می شود

ستایش

شکلات هایم کو؟