همیشه در پس ذهنت تصویری هست که ازش خبر نداری،
وقتی داری به کسی فکر میکنی، یا روی مقالهات تمرکز کردی، یا داری ظرفها رو میشوری، یه چیز دیگری توی ذهنت هست، مثل یک موسیقی بک گراند
و در ذهن من همیشه قسمتی از گفتگوهای من با دختر خواهرم تکرار میشه
وقتی که خستهام، وقتی امتحان دارم، وقتی امتحانا تموم شدند، وقتی بعد از بیست و چند ساعت پرواز دارم به ایران نزدیک میشم، و وقتی از ایران دورم و وقتی در ایرانم، خواب یا بیدار …
امروز میخواهم صدای موسیقی بکگراند ذهنم را برای شما و برای خودم بلند کنم
میخواهم خودم بدانم که چرا دخترک که بیشتر از شش سال نداره، انقدر گذشته و آینده من را به خودش مشغول کرده، و چرا خیلی از گفتگوهای من با دختر خواهر شش سالهام توی ذهنم طنین فلسفی پیدا میکنه
این نوشته برای من نوشته میشه، تا از پشت صحنه ذهنم آگاهتر بشم، برای شما که شاید مخاطب خاصی مشابه مخاطب خاص من دارید، و برای هستی من که هنوز سواد نداره، و یه روزی امیدوارم که بتونه این متنها رو بخونه و بفهمه که چقدر توی ذهنم حجم وسیعی را به خودش اختصاص میداده
یکی از اولین گفتگوهای جدی من و هستی برمیگرده به اولین باری که از آمریکا به ایران برگشتم. تازه دو ماه از رفتنم گذشته بود و مجبور شدم برای مرگ پدرم برگردم. خبر کوتاه و برای من غیرمنتظره بود. (یه وقتی راجع بهش بیشتر مینویسم، اما الآن میخوام برگردم به موضوع این نوشته). صبح زود بود که رسیدم ایران و حدود پنج صبح رسیدم خونه. بابا تازه از خونه سابق به خونه همیشگیاش اسباب کشی کرده بود و خواهرم میخواست که بره پیش بابا.
به من گفت تو میآی بهشت زهرا؟
– نه.
– پس هستی رو تو نگه دار تا من بتونم برم اونجا.
– باشه
و من رفتم تا دخترک رو در آغوش بگیرم که وقتی بیدار شد مصائب جهان آرامشش رو بر هم نزنه
صبح هستی در آغوش من بیدار شد. اولین سئوالی که کرد هیچ وقت یادم نمیره.
پرسید: خاله تو مردی یا زندهای؟
– من زندهام عزیزم
– بابا جون چی؟ اونم زنده است؟
– نمیدونم باید از مامانت بپرسی (کی دلش میآید تیری خلاص رو به قلب یه دختر چهار ساله شلیک کنه؟)
– خاله آدما بعد از مرگ میرن آمریکا؟
– …
بهش گفتم که نه. آدما توی آمریکا زندهان. ولی خودم خیلی باور نداشتم. دیده بودم که خیلی از نویسندهها، روشنفکرها و آدمهای دیگه وقتی از کشورشون جدا میشوند، میمیرند. نه مرگ نباتی. قلمشون خشک میشه. ارتباطشون رو با جامعهشون و خوانندههاشون از دست میدن و بیرون از مرزهای ملیشون احساس مرگ فرهنگی میکنند. این احساس خصوصاً برای کسانی شدیدتره که مشکل ارتباط زبانی دارند و البته بعضیها با این که ارتباط زبانی قوی با جامعه مهمان برقرار میکنند، همچنان به لحاظ احساسی منزوی میمونند.
آمریکا کجاست؟ برای بعضی ینگه دنیا، برای بعضی مهد آزادی، برای بعضی خانه عزلت و برای گروهی خانه مرگ و فراموشی.
تقویم همه مهاجرها رنگینکمان نیست، برای بعضی مشتی کاغذپاره بیمفهومه و برای بعضی زمان سالها پیش ایستاده. درست در روزی که کشورشون رو ترک کردند …
سئوال هستی برای من خیلی جدیه. خصوصاً این روزها که دارم روی نوشتههای زنان ایرانی در آمریکا کار میکنم. زنانی که به زبانی غیر از زبان خودشون برای کسانی نوشتند که هموطن و هم فرهنگشون نبودند. آیا این زنها مردند؟ یا زندهاند؟
برام بنویسید که شما در این باره چی فکر میکنید؟
من هم براتون از نظر خودم مینویسم.