بایگانیِ دسامبر, 2013

همیشه در پس ذهنت تصویری هست که ازش خبر نداری،

وقتی داری به کسی فکر می‌کنی، یا روی مقاله‌ات تمرکز کردی، یا داری ظرف‌ها رو می‌شوری، یه چیز دیگری توی ذهنت هست، مثل یک موسیقی بک گراند

و در ذهن من همیشه قسمتی از گفتگوهای من با دختر خواهرم تکرار می‌شه

وقتی که خسته‌ام، وقتی امتحان دارم، وقتی امتحانا تموم شدند، وقتی بعد از بیست و چند ساعت پرواز دارم به ایران نزدیک می‌شم، و وقتی از ایران دورم و وقتی در ایرانم، خواب یا بیدار …

امروز می‌خواهم صدای موسیقی بک‌گراند ذهنم را برای شما و برای خودم بلند کنم

می‌خواهم خودم بدانم که چرا دخترک که بیشتر از شش سال نداره، انقدر گذشته و آینده من را به خودش مشغول کرده، و چرا خیلی از گفتگوهای من با دختر خواهر شش ساله‌ام توی ذهنم طنین فلسفی پیدا می‌کنه

این نوشته برای من نوشته می‌شه، تا از پشت صحنه ذهنم آگاه‌تر بشم، برای شما که شاید مخاطب خاصی مشابه مخاطب خاص من دارید، و برای هستی من که هنوز سواد نداره، و یه روزی امیدوارم که بتونه این متن‌ها رو بخونه و بفهمه که چقدر توی ذهنم حجم وسیعی را به خودش اختصاص می‌داده

old woman mirror

یکی از اولین گفتگوهای جدی من و هستی برمی‌گرده به اولین باری که از آمریکا به ایران برگشتم. تازه دو ماه از رفتنم گذشته بود و مجبور شدم برای مرگ پدرم برگردم. خبر کوتاه و برای من غیرمنتظره بود. (یه وقتی راجع بهش بیشتر می‌نویسم، اما الآن می‌خوام برگردم به موضوع این نوشته). صبح زود بود که رسیدم ایران و حدود پنج صبح رسیدم خونه. بابا تازه از خونه سابق به خونه همیشگی‌اش اسباب کشی کرده بود و خواهرم می‌خواست که بره پیش بابا.

به من گفت تو می‌آی بهشت زهرا؟

– نه.

– پس هستی رو تو نگه دار تا من بتونم برم اونجا.

– باشه

و من رفتم تا دخترک رو در آغوش بگیرم که وقتی بیدار شد مصائب جهان آرامشش رو بر هم نزنه

صبح هستی در آغوش من بیدار شد. اولین سئوالی که کرد هیچ وقت یادم نمی‌ره.

پرسید: خاله تو مردی یا زنده‌ای؟

–          من زنده‌ام عزیزم

–          بابا جون چی؟ اونم زنده است؟

–          نمی‌دونم باید از مامانت بپرسی (کی دلش می‌آید تیری خلاص رو به قلب یه دختر چهار ساله شلیک کنه؟)

–          خاله آدما بعد از مرگ میرن آمریکا؟

–          …

بهش گفتم که نه. آدما توی آمریکا زنده‌ان. ولی خودم خیلی باور نداشتم. دیده بودم که خیلی از نویسنده‌ها، روشنفکرها و آدم‌های دیگه وقتی از کشورشون جدا می‌شوند، می‌میرند. نه مرگ نباتی. قلم‌شون خشک می‌شه. ارتباط‌شون رو با جامعه‌شون و خواننده‌هاشون از دست می‌دن و بیرون از مرزهای ملی‌شون احساس مرگ فرهنگی می‌کنند. این احساس خصوصاً برای کسانی شدیدتره که مشکل ارتباط زبانی دارند و البته بعضی‌ها با این که ارتباط زبانی قوی با جامعه مهمان برقرار می‌کنند، همچنان به لحاظ احساسی منزوی می‌مونند.

آمریکا کجاست؟ برای بعضی ینگه دنیا، برای بعضی مهد آزادی، برای بعضی خانه عزلت و برای گروهی خانه مرگ و فراموشی.

تقویم همه مهاجرها رنگین‌کمان نیست، برای بعضی مشتی کاغذپاره بی‌مفهومه و برای بعضی زمان سال‌ها پیش ایستاده. درست در روزی که کشورشون رو ترک کردند …

سئوال هستی برای من خیلی جدیه. خصوصاً این روزها که دارم روی نوشته‌های زنان ایرانی در آمریکا کار می‌کنم. زنانی که به زبانی غیر از زبان خودشون برای کسانی نوشتند که هم‌وطن و هم فرهنگ‌شون نبودند. آیا این زن‌ها مردند؟ یا زنده‌اند؟

برام بنویسید که شما در این باره چی فکر می‌کنید؟

من هم براتون از نظر خودم می‌نویسم.

تا وقتی که توی ایران بودم، به نظر می‌اومد که همه چیز سر جاشه: عید نوروز، تعطیلات تابستون، شب یلدا، حتی مناسبت‌های سال قمری مثل محرم و صفر و ماه رمضان

اولین اتفاقی که با خروج از ایران برای من افتاد، این بود که حسم رو نسبت به زمان از دست دادم. به پاسپورتم که نگاه می‌کنم می‌تونم تاریخ دقیق سفرم رو پیدا کنم، ولی در ذهنم این سفر جایی در میانه تابستان، در میان گیجی و فراموشی، و با حس کشیده شدن بین دو دنیایی که از یکی‌شون کنده می‌شی و با دیگری پیوندی نداری، رخ داده است، در میانه گیجی نیمه شب خواب‌آلود و غمگین فرودگاه امام، ظهر گرم استانبول و بعدازظهر پخته و شرجی بوستون …

بعدها که ایرانی‌ها رو دیدم، فهمیدم که من توی داشتن این حس تنها نبوده‌ام. خیلی‌ها با رفتن از ایران از تاریخ و موقعیت خودشون کنده شدند و این حس بی‌زمانی و گیجی براشون تا سال‌ها ادامه پیدا کرده.

اولین چیزی (غیر از غذا) که توی بوستون خریدم یک تقویم قرمز بود، تقویم میلادی از مغازه استیپل. شوهرم گفت عجله نکن، بذار یه چیز بهتر بخری، ولی من عجله داشتم، عجله برای چنگ زدن به یک تاریخ و یک تقویم، چیزی که من رو از گیجی دربیاره. زمینی که پام رو روش بگذارم و زندگیم رو دوباره احساس کنم.

و این گیجی می‌تونه حس مشترک همه کسانی باشد که فرهنگ و تاریخی رو پشت سرشون می‌گذارند تا به فرهنگ دیگری بپیوندند و البته خیلی از اونها هرگز با فرهنگ میزبانشان پیوند عمیق نمی‌خورند. شاهد این مدعا بسیاری از هم‌کلاسی‌های ایرانی من هستند که وسط هفته کاری اینجا (روز جمعه) دست از کار می‌کشند، چون نمی‌تونند ذهنیت‌شون درباره تعطیلی جمعه رو تغییر بدهند. ایرانیانی که کریسمس و سال نو میلادی رو با حسرت روزهای عید ایران سپری می‌کنند و زندگی رو با ترکیبی از نوستالژی و تلخی می‌گذرونند.

 برای من البته تقویم قرمز میلادی مهربان‌تر از این بوده است. من اینجا خودم را مثل یک دخیل به تقویم‌های مختلفی بسته‌ام: قرمز برای میلادی، فیروزه‌ای برای شمسی و شاید سبز برای سال قمری و البته در این میان روزهایی هم در تقویم‌های یهودی و بودایی هست که سعی می‌کنم درک‌شون کنم، هرچند که هنوز توی ذهنم این تقویم‌ها رنگ خیلی مشخصی ندارند …

Image

اینجا روزهای معانی متفاوتی دارند: جمعه هنوز جمعه است. روزی که باید به مامان زنگ بزنم، و بعد از تلفن زندگی دور تند برمی‌داره و من باید خودم را به کتابخونه و دانشگاه برسونم. شنبه سبک‌تر می‌رسه. وقت ندارم که کل روز رو تعطیل کنم، اما می‌شه لباس سبکی پوشید، از خانه بیرون نرفت و کنار همسر جان مطالعه‌ای کم فشار کرد. یکشنبه به طعم قهوه است: طعم مورد علاقه من برای شروع یک روز عاشقانه. روز رو با قهوه بستنی صبح شروع می‌کنم و در حال خیره شدن به پنجره روبرو، حضور همه آدم‌هایی رو که دلم می‌خواد برای صبحانه یکشنبه کنارم باشند، مزه مزه می‌کنم، لباس‌ها شسته می‌شوند و غذای هفته پخته می‌شه و توی فریزر جا می‌گیره. دوشنبه صبح تپش قلب می‌گیرم. همه هفته کاری هجوم می‌آره و این آمریکایی‌های پرکار و دوست‌داشتنی که خیلی بیشتر از این که یک ایرانی (اون هم از نوع شیرازی‌اش مثل من) بتونه تصور کنه، کار می‌کنند. فاصله صبح دوشنبه تا غروب جمعه، یادم نمی‌آد که من کی هستم، زنم یا مرد، چه کسانی را دوست دارم و از کی خوشم نمی‌آد. تمرکز می‌کنم و پا به پای آمریکایی‌ها می‌دوم و تنها غروب جمعه است که یادم می‌آد که خدا رو شکر بالاخره هفته تمام شد.

ماه‌ها و هفته‌ها این‌طوری برای من معنا می‌شوند، و مناسبت‌ها که من عاشق‌شون هستم به عنوان فرصتی برای شاد بودن و لحظه‌ای برای انرژی گرفتن و بستن خودم به تار و پود زندگی تازه‌ای که هنوز خیلی نمی‌شناسمش … جشن شکرگزاری، جشن مورد علاقه من که براتون ازش نوشتم اول از همه توی نوامبر می‌رسه، مثل یک مهمان صمیمی که می‌آد تا سردی زمستون رو بشکنه. بوقلمون درست می‌کنم و به همه شماهایی فکر می‌کنم که جای بزرگی توی قلب من دارید و باعث شکرگزاری من می‌شوید. بعد از اون از تقویم فیروزه‌ای یلدا، دامن‌کشان و تودار، مثل دوستی در میانه تلخی و شیرینی می‌آد. برای من یلدا مثل آدم‌هایی است که خیلی دوست‌شان داری، اما هیچ‌وقت محبتت رو بهشون بروز نمی‌دی. انارهای پام (مرزعه آمریکایی پام) توی یخچال انتظارش رو می‌کشن و من فسنجان درست می‌کنم برای گرامی‌داشت فیروزه‌ای ترین شب تقویم فیروزه‌ای. و آخر از همه این کریسمس سبز و قرمز دوست‌داشتنی که مثل خود سانتا پیر و برفی و چاق به نظر من می‌آد؛ و من امروز مثل بچه‌ای منتظر کش رفتن بادام روی سمنو یا حمله به شیرینی عید، از صبح قرمز پوشیده‌ام و یک لنگه پا چشم انتظار اون لحظه‌ای هستم که ناقوس کلیسای دم خونه بلند بشه. ناقوس رو که بزنن من به شجاعت مریم فکر می‌کنم، به زنی که به تنهایی فرزندش رو بزرگ کرد و با همه قلبش هرگز هیچ ملامتی رو برای تک‌والد بودن نپذیرفت.

مهاجران در میانه تقویم‌های سبز و قرمز و فیروزه‌ای‌شون روزگار می‌گذرونند و مثل موجودات چندزیست به تنفس در همه حال و هواهای این زندگی عادت می‌کنند. البته همه‌شون اونقدر شانس نمی‌آرند که همه این تقویم‌ها رو دوست داشته باشند، ولی من عاشق همه این رنگ‌ها هستم و زندگی در میانه این فرهنگ‌ها رو مثل رنگین کمان دوست دارم.

یلدا اسم من است، اسم دوم من، اسمی که خودم انتخابش کرده‌ام، با بلوغ، مسئولیت‌پذیری و واقع‌بینی

یلدا می‌تواند اسم تو باشد، می‌تواند اسم هر زنی باشد

برای من یلدا زنی با ابروهای وسمه کرده و موهای شکن در شکن نیست که دست بر چانه در رؤیای مردی سوار بر اسب سپید فرو رفته باشد

یلدا اسم هر زنی در خیابان‌های تهران است، در سعادت‌آباد، تجریش، نازی‌آباد، یا محله خلیج، آنجا که گاهی شب و ستاره و گلوله یکی می‌شود

یلدا اسم هر زنی در هر کجای ایران است،

و اسم هر زنی در هر کجای جهان، در آمریکا، در هند، در افغانستان …

Image

یلدا همیشه همراه با لبخند و انار و هندوانه نمی‌آید، یلدا گاهی خون آلود و گریان می‌آید، یلدا همیشه کنار خانواده تمام نمی‌شود، شب یلدا همیشه سالم نیستی، خوشحال نیستی، گاهی مورد تجاوز واقع شده‌ای، گاهی کتک خورده‌ای، گاهی اخراج شده‌ای و گاهی به جرم زن بودن تحقیر و توهین و تبعیض کشیده‌ای

اما یلدا می‌آید که بگوید امیدوار باشی و رؤیابین؛ و فراموش نکن رؤیابین

یلدا منم، زنی از نهایت شب

و برای من یلدا تلخی مکرر شب طولانی است، و فراموش نکن همراهی یک امید

امید به جهانی روشن‌تر، برابرتر، مهربان‌تر

برای آمنه، دختری که یلدا را با اسید روی صورتش شروع کرد

برای ستاره که لب‌هایش را نثار یلدایش کرده است،

برای زنانی از نسل مادرم که ندانستند عشق مردهایشان گاهی تجلی خشونت نمادین بود

برای زنان مهاجری که دور خاطرات وطنی می‌رقصند که به آنها خیانت کرده؛ با تجاوز، اسیدپاشی، خشونت فرهنگی و …

یلدا منم، من که از نهایت شب می‌آیم

یلدا منم، زنی ایستاده چشم در چشم روزگار،

من قربانی نیستم، به من توهین نکن

من روی پاهای خودم ایستاده‌ام، و من برای جهانی روشن‌تر مبارزه می‌کنم

یلدا منم

و سلاح من تفنگ نیست، خشونت نیست، رؤیابینی است

من خوابی می‌بینم از جهانی روشن‌تر، برابرتر و مهربان‌تر؛ حتی برای آنها که خشونت می‌کنند

یلدا منم

یلدا مبارک

ماشه رو بچكون

منتشرشده: دسامبر 16, 2013 در زیگزاگ

دختر روس ترانه «ماشه رو بچكون» از ريحانا رو مي خونه
و توي ذهن من انگار شب تجريش زنده مي شه
باهمه عطر و بوها و تو اضافه كن بوي بارون
دست كسي رو توي دستم دارم كه نمي دونم كيه
ولي فكر كنم بايد تو باشي
و من صداي سكوت زمان، بارون و احساس عاشقانه شبي در تجريش رو تا توي ريه هام مي كشم
ماشه رو بچكون …
رویا تمومه
من پشت ميزمم و دارم لغت هاي جي آر اي مي خونم …

لب می‌تواند زیبا باشد،

لب می‌تواند پرخرج باشد،

می‌شود در یک کیف لوازم آرایش ده رنگ رژ و برق لب و ضدآفتاب لب را با هم داشت،

می‌شود لنکم و لورآل و نی‌وای‌یو را با هم خرید،

 Image

اما لب فقط برای خنده نیست، برای بوسه نیست، برای سکس نیست،

لب می‌تواند برای فریاد زدن باشد

لب گاهی می‌تواند در صورت زن افغان باشد

و لحظه‌ای بعد می‌تواند نباشد

Image

آنچه ستاره را برای ابد از بوسیدن فرزندانش محروم می‌کند، خشونتی است که در هرجای این کره خاکی می‌تواند بر زنان رود

و امروز در افغانستان …

لب فقط برای بوسه نیست،

لب گاهی می‌تواند نباشد،

و نگریستن در چهره زنی که لب ندارد، ترسناک است

چرا که نگریستن در چهره زنی است که روزی لب داشته و می‌توانسته ببوسد، رژ لب بزند، حرف بزند

و امروز به جرم ایستادن در برابر شوهری معتاد از همه زنانگی‌اش محروم می‌شود

من لب دارم، من می‌توانم ببوسم، رژ لب بزنم یا لب‌هایم را غنچه کنم؛

اما امروز به جای همه این‌ها لب‌هایم را برای فریاد زدن استفاده می‌کنم

به جای لب‌های ستاره

شاید ستاره فکر می‌کند که دیگر زن نیست، از بس که لب ندارد …

Header_immigration-law_victims-of-violence-crime

به شدت مشغول کارم، آنقدر سرم شلوغ است که تصمیم گرفته‌ام موبایلم را خاموش کنم و به هیچ ایمیلی هم جواب ندهم

و ناگهان در میان ایمیل‌هایی که نمی خواهم جوابشان را بدهم، ایمیلی می‌آید از وبلاگ بی‌بی‌مهرو، خواهر افغان من …
افغا‌ن‌ها را از کودکی دیده‌ام، با آنها در شهر برخورد کرده‌ام، ولی لحظه آشنایی من با افغان‌ها برمی‌گردد به لحظه خواندن کتاب بادبادک باز و بعد از آن، هزار خورشید تابان، نوشته خالد حسینی. یادم می‌آید که کتاب بادبادک‌باز را که خواندم روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم
و لحظه بعد برمی گردد به سفری که به مکه داشتم و مغازه داران افغان که چه مهربان بودند و همدلی می‌کردند و زمان زیادی را با هم به صحبت درباره این کتاب‌ها گذراندیم
و لحظه بعد به خواندن صفحات زنان افغان روی فیس بوک و وبلاگ‌هایشان …
و برای همین وقتی بی‌بی‌مهرو چیزی می‌نویسد انگار که خواهرم برایم پیغامی گذاشته باشد، به شتاب می‌روم
و خبر که فرود می‌آید سنگین است و بغض را در گلو مچاله می‌کند و کلمات و اشک‌هایم با هم جاری می‌شود روی لپ‌تاپم.
خبر خشونت، خبر بریدن شدن بینی و لب ستاره …

Domestic-Violence
انگار کن که خبر مثله شدن خواهرت را می‌شنوی …
من فمینیست استعمارگرا نیستم، من پیغام بی‌بی مهرو را می‌فهمم وقتی می‌گوید که لپ‌تاپت را خاموش کن
من به دنبال صفحه فیس بوک ستاره نمی‌گردم تا لایکش کنم
برای زنی که لب‌ها و بینی‌اش بریده شده، گریه باید کرد … و من گریه می‌کنم
انگار کن که ستاره خواهرم بود
خشونت چهره امروز دنیای ما است، در عراق و افغانستان و ایران و آمریکا و آلمان، زنان قربانی خشونت می‌شوند
و من به احترام بی‌بی‌مهرو از خشونت نمی‌نویسم نمی‌نویسم
لپ‌تاپم را خاموش می‌کنم و به ستاره فکر می‌کنم که
ستاره خواهرم بود

همیشه بی بی مهرو

آی مردم، برای ستاره ننویسید. قلم های تان را در جیب کنید و لپ تاپ های تان را خاموش. سر از فردا، خود تان بهتر زندگی کنید. در مقابل خشونت، هر چند خورد باشد، در خانواده، همسایه گی، صنف ها و محل کار تان ایستادگی کنید. دفعۀ دیگر دیدید مردی زنی را می زند، خاموش نباشید. وقتی صدای جیغ زن همسایه را شنیدید، خود را به خوابیدن نزنید. وقتی داغ لت و کوب را روی دستان و صورت همکار تان می بینید، تیر تان را نیاورید. وقتی همصنفی دختر تان به صنف نمی آید چون برادرش نمی گذارد، سکوت نکنید. وقتی دختر خالۀ تان در پانزده ساله گی نامزد می شود، در نامزدی اش نرقصید. کاری کنید. نه فقط برای ستاره، چون حافظۀ کوتاه مدت تاریخی ما گواه است که او نیز فراموش خواهد شد، بلکه برای همه زنان و همه انسان هایی که روزانه در خاموشی و ذلت خشونت و…

بازدید از نوشته اصلی 67 واژه دیگر

کلمه آدینوکارسینوما را وقتی شنیدم که کار از کار گذشته بود.

این کلمه عجیب و غریب اسم سرطان پدرم بود.

سرطانی که خودش هم مثل اسمش چیز وحشتناکی است،

من پزشک نیستم، پس فقط درک یک آدم معمولی را از این کلمه توضیح می‌دهم، آدمی که پدرش رو با این سرطان از دست داده: آدم می‌تواند سرطان خون بگیرد، یا معده، یا کبد یا هر عضو دیگری؛ ولی آدینوکارسینوماها توده‌های بدخیمی هستند که می‌توانند چند تا عضو را با هم درگیر کنند، می‌توانند مهمان ناخوانده باشند، مهمانی که صفتش بدخیمی و خانمان‌سوزی است و وقتی آمد به راحتی نمی‌رود، گاهی آنقدر می‌ماند تا صاحبخانه را از پا دربیاره و تنها با مرگ و خانه خرابی صاحبخانه است که مجبور به ترک خانه می‌شود.

Image

چرا این مطلب رو می‌نویسم؟ چون بعضی از شما برایم توی نظرات‌تان نوشته بودید که تجاوز و فرهنگ تجاوز ناشی از فرهنگ دوره خاص یا دین خاص یا جامعه خاص و یا افراد طبقه خاصی است، مثل تجاوز ایرانی، تجاوز اسلامی، تجاوز غیر اسلامی، تجاوز آمریکایی و …

بله و نه. تجاوز مثل آدینوکارسینوما است، یه مهمان ناخوانده و بدذات که می‌تواند روی هر فرهنگی بنشیند و با بعضی بافت‌های فرهنگی و تاریخی قرابت بیشتری دارد و ترکیب کشنده‌تری تولید می‌کند؛

در آمریکا یک زن از هر شش زن در طول عمرش حداقل یک بار با تجاوز مواجه می‌شود (در سطوح مختلف)؛

در ایران، فرهنگ تجاوز مهمان زشت و کریه فرهنگ سنتی ایرانی و اسلامی می‌شود؛

در بوسنی و هرزگوین تجاوز با نسل کشی همراه شد و تعداد زیادی از زنان مسلمان قربانی خشونت‌های نژادی شدند؛

در آفریقا زنان قربانی خشونت مردانی می‌شوند که راه سریع‌تری برای تخلیه هیجان جنسی‌شان پیدا نمی‌کنند؛

در هند و عراق و افغانستان تجاوز و فرهنگ تجاوز بخش انکارناپذیری از فرهنگ کشورهای همسایه ما شده؛

در مصر و در بهار عربی، معترضان زنان را با تجاوز به خانه‌هایشان برگرداندند؛

همه جای جهان تجاوز مثل یک تومور آدینوکارسینوما وجود دارد، یک تومور بدخیم. راه درمان این تومور ناسزا گفتن به فرهنگ‌های دینی و غیردینی نیست؛ راه درمان این تومور از ریشه کندن یکی از اعضای جامعه بشری مثل دین یا سکولاریسم یا فرهنگ غربی و شرقی نیست، راهش تحقیر و توهین آدم‌ها و بدوبیراه گفتن به مردها یا زن‌ها نیست؛

برای مبارزه با آدینوکارسینومای تجاوز باید زود دست به کار شد، قبل از این که این تومور را دیده باشی، قبل از این خودت یا دخترت یا همسرت قربانی شده باشند، قبل از این که پسرت به کسی تجاوز کرده باشد، قبل از این که مثل من و پدرم با آدینوکارسینومای تجاوز به جایی برسی که ما رسیدیم.

معذرت می‌خواهم که نسخه یک خطی ساده‌ای ندارم که بگویم دقیقاً باید چکار کنی، ولی بازهم از فرهنگ تجاوز و باورها و ارزش‌گذاری‌هایی که این توده بدخیم را مهمان ناخوانده جوامع می‌کنند، می‌نویسم. آن وقت شاید با هم به نتیجه‌های بهتری رسیدیم و با تجربه‌های بقیه جوامع در برخورد با فرهنگ تجاوز آشنا شدیم. تا اون موقع صبور باش، با من بمان و برای من از تجربه خودت از فرهنگ تجاوزی که تجربه کرده‌ای بگو.

راستش مدت‌ها است که تصمیم دارم درباره فرهنگ تجاوز چیزی بنویسم.

فرهنگ تجاوز یعنی چه؟

فرهنگ تجاوز فرهنگی است که تجاوز جنسی به بدن زن را در مواردی لازم و مشروع می‌داند؛

فرهنگ تجاوز فرهنگی است که به شما می‌گوید که اگر زنی مورد تجاوز قرار گرفت، احتمالاً خودش مقصره؛

فرهنگ تجاوز برای بدن زن‌ها حد و مرز تعیین می‌کند و می‌گوید که آنها باید چه بپوشند، چطور آرایش کنند، کجا بروند، با چه کسی بروند، و اگر زنی از این قواعد تخطی کرد، از نگاه مردانه این فرهنگ قابل تجاوز شمرده می‌شود.

چرا امروز از فرهنگ تجاوز می‌نویسم؟

برای این که طی هجومی غیرقابل باور تعداد زیادی از مردان ایرانی کاربر فیس بوک، مجری زن برنامه قرعه کشی جام جهانی را مورد تجاوز جنسی لفظی قرار دادند و از او به خاطر پوشش انتقادهای زشت و رکیک به عمل آوردند.

بگذارید به آنچه رخ داده از زاویه‌ای نزدیک‌تر نگاه کنیم:

زنی از فرهنگی دیگر، با لباسی که برای خود وی و فرهنگش قابل قبول است، در یک برنامه تلویزیونی شرکت کرده و در جایی از دنیا، کشور عزیز ما، مردانی هستند که وی را به دلیل نوع لباسش مورد انتقاد قرار داده‌اند و به این هم بسنده نکرده‌اند و طی تصاویر مستهجن و لغات رکیک، این زن را به ابژه تجاوز اینترنتی خودشان تبدیل کرده‌اند.

Image

احساس تهوع می‌کنم؛

این یک اتفاق بامزه نیست، این بخشی از فرهنگ تجاوز مردان کشور من است، نه همه مردان، قسمتی از  مردان طبقات متوسط که دسترسی به اینترنت و فیس بوک دارند و از طریق آزادی ارتباطات هرکسی را که صلاح بدانند مورد تجاوز قرار می‌دهند.

من این مردها را می‌شناسم:

این مردها همان کسانی هستند که برای خواهر و مادر و همسر و دختران خودشان قواعد سفت و سختی دارند؛

همان کسانی که برای مردانگی خودشان ارزش بی‌حسابی قائل می‌شوند؛

همان کسانی که به بقیه زن‌ها در خیابان متلک می‌گویند؛

همان کسانی که اگر بدانند خواهرشان دوست پسر دارد جواز قتلش را صادر می‌کنند، ولی اگر بدانند برادرشان دوست دختر دارد، او را تشویق به رابطه جنسی و حتی تجاوز می‌کنند؛

همان مردانی که توی خیابان به اعضای زنانه بدن مردهای هماوردشان ناسزا می‌گویند،

همان مردانی که به فیلم عروسی دیگران چهارچشمی نگاه می‌کنند و عکس‌های عروسی خودشان را مثل مدرک جرم در هزار سوراخ قایم می‌کنند.

من این مردها را می‌شناسم،

من این مردها را در خیابان دیده‌ام،

من کنار این مردها در تاکسی نشسته‌ام و احساس ناامنی کرده‌ام،

من همکلاسی این مردها در دانشگاه بوده‌ام و در کنار ادبیات فرهیخته‌شان گاهی تحقیرهای رکیک‌شان نسبت به بدن زنانه را شنیده‌ام؛

من این مردها را می‌شناسم و این مردها تمام زندگی من را همراه با محدودیت و تباهی کرده‌اند؛ همان‌طوری که در دل‌های بیمارشان آرزو می‌کنند که می‌توانستند این کار را با فرناندا لیما، مجری تلویزیون برزیل بکنند.

من به این مردها خیلی بدهکارم و بدهکاری‌ام را با نوشتن از فرهنگ تجاوز پرداخت می‌کنم.

همراه من بمانید و با فرهنگ تجاوز مقابله کنید.