بایگانیِ فوریه, 2014

موزیک ویدئوی بهشت از گوگوش رو با کلیپ تازه‌ای که برای اون ساخته شده چند روز پیش دیدم

http://www.youtube.com/watch?v=7EBbEOvbYec

این ترانه بیش از هرچیز من رو یاد خودم می‌اندازه، خودی که توی فرایند بزرگ شدن و بالغ شدن و مجبور به انجام خیلی کارها شدن فراموشش کردم. من زنم، متأهلم، زندگی زناشویی خوبی دارم و این ویدئو من رو بیش از هرکس و هرچیز یاد زندگی خودم می‌اندازه …

یاد زمانی که برای اولین بارها از مامانم برای رفتن به جشن تولد فلان دوست یا خونه اون یکی اجازه می‌گرفتم
یاد زمانی که یه دختر دبیرستانی بودم و برای گذروندن زمان‌های محدودی با دوستانم می جنگیدم
یاد زمانی که نگاه‌های عابرانی رو توی کوچه تحمل می‌کردم که فکر می‌کردند ما یک سری آدم بیکار و به‌دردنخوریم، چون ساعت‌ها با هم توی خیابون راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم
یاد معلم دینی‌ای که به مدیر مدرسه شکایت کرده بود که ما تمایلات همجنس‌خواهانه داریم که انقدر دوستی‌مون عمیقه
یاد سال‌های اول لیسانس که همه روز و شب‌مون با هم می‌گذشت و درباره همه مسائل‌مون با هم حرف می‌زدیم
یاد وقتی که هرکدوم از ما ازدواج کردیم و یه طرفی رفتیم. من دانشجوی فوق لیسانس بودم و آخر هفته‌ها توی خونه پروژه کار می‌کردم. تمام هفته پر بود. یادم می‌آد یه روز ترم آخر فوق‌لیسانس همکلاسی‌ام بهم گفت بیا بریم با هم یه چایی بخوریم و من یادم اومد که در طی دوران فوق لیسانس هیچ‌کدوم از دوستام رو ندیدم و حتی یه چایی با یه دوست نخوردم  و حسرت دیدن‌شون به دلم مونده

For Friendshipو بالاخره یاد وقتی که همه ما یه کمی به این فکر کردیم که به همدیگر احتیاج داریم و دوباره سعی کردیم دور هم جمع بشیم
که اصلاً کار آسونی نبود …
بعضی از شوهرها علاقه‌ای نداشتند که دوره‌های دوستانه ما شب‌ها یا آخر هفته‌ها باشه، چون قسمت‌های خوب وقت رو برای خودشون و برای این که همسران‌شون رو کنارشون داشته باشند، احتیاج داشتند.
بعضی از شوهرها اصلاً علاقه‌ای نداشتند که ما همدیگر رو ببینیم،
بعضی مادرها وقتی می‌فهمیدند که کلی زحمت می‌کشیم تا بالاخره یه روزی دور هم جمع بشیم، چشم غره می‌رفتند که زن‌ باید وقف خانواده‌اش باشه و بعضی‌ها به خاطر چیزی که اسمش رو رفیق‌بازی می‌گذاشتن شماتت‌مون می‌کردند و البته بودند مادرهایی که به خاطر تجربه زندگی خودشون ما را به سمت حفظ دوستی‌هامون سوق می‌دادند

دوستی‌های زنانه ما سرشار از لحظات تلخ و شیرین بوده، اما هیچ وقت آسون نبوده
همیشه یه جامعه‌ای هست که بهت می‌گه دوستی‌های زنانه آخرین اولویت زندگی یه زنه که بهتره بعد از مرگ بهش رسیدگی کنه
همیشه یه نگاهی هست که بهت دیکته می‌کنه دیدن گربه عمه شوهرت مهم‌تر از دیدن دوستته
همیشه یه ساختاری هست که دوستی‌های زنانه تو رو تقبیح می‌کنه

و این ترانه گوگوش بیش از هرکسی من رو یاد خودم می‌اندازه
چون من همواره قوی نبوده‌ام
چون بسیاری از زنان زندگی‌ام رو به دست باد سپرده‌ام
و هر زنی که رفته قسمتی از قلب من رو با خودش برده
برای این که دوستش داشته‌ام
خیلی عمیق
توی تنهایی به موزیک ویدئو نگاه می‌کنم، اشک‌هام رو پاک می‌کنم و می‌رم که به بقیه زندگی مهم و جدی‌ام برسم …

طی ماه‌های اخیر دو زن ایرانی مهاجر با خشونت خانگی به قتل رسیده‌اند. ساناز نظامی در آمریکا و مهتاب ساوجی در ایتالیا. ساناز را شوهرش با ضربه‌های متعددی که به سرش زد، به قتل رساند و مهتاب را همخانه‌هایی خفه کردند که لابد در مواردی با او اختلاف نظر داشتند. قرار نبود که مهتاب و ساناز بمیرند. ساناز بارها قبل از این از دست شوهرش کتک خورده بود و مهتاب به یکی از دوستانش گفته بود که از همخانه‌هاش می‌ترسه و ممکنه اتفاق بدی براش بیفته.

آنچه که اینجا برای من مهمه، البته گرامی‌داشت یاد دو زنی است که در کنار هزار سختی دیگری که زندگی مهاجری به آنها تحمیل کرده، با خشونتی مواجه شدند که آنها را به سمت مرگ راند. اما مهم‌تر از اون شناسایی زن‌های دیگری است که این مرگ فردا یا پس فردا به سراغ آنها می‌رود. در کنار مهتاب و ساناز، اضافه کن لیلا و سارا و فاطمه و هزاران هزار زن دیگری رو که بعضی‌هاشون رو نمی‌شناسی و از بعضی‌هاشون فقط اطلاعات مختصری داری. اما این رو هم بدون که خشونت خانگی یک قاتل زنجیره‌ای است که به خونه‌های همه ما سر می‌زنه و اگر فردا دختر من یا برادرزاده تو یا مادر دوستت و یا خودت به دست این قاتل گرفتار شدی و با لحظه مرگ مواجه شدی تعجب نکن.

 Image

  خشونت خانگی از جمله قاتل‌های زنجیره‌ای‌ای است که ما با کمال تعجب مقدمش رو در خونه‌ها‌مون گرامی می‌داریم. کنار دخترهامون بزرگش می‌کنیم و به دخترهامون عادت می‌دهیم که باهاش همبازی بشند و اخت بگیرند تا لحظه‌ای که زهر خودش رو به آنها بریزه و باعث مرگ‌شون بشه.

تعجب می‌کنی؟ به ساختارهای فرهنگ نگاه کن. تا حالا قصه خاله سوسکه رو برای دختر و پسرت تعریف کردی؟ خاله سوسکه زنیه که از دست خشونت پدر روانه کوچه و خیابان می‌شه تا برای خودش سرپناهی پیدا کنه. گذشته از نکات مستهجن این داستان، در مقام داستان کودک که در جای دیگری درباره آنها نوشتم، نکته جالب داستان خاله سوسکه این ترجیع‌بند است:

اگه من زنت بشم، اگه دعوامون بشه، من رو با چی می‌زنی؟

قصاب: با ساطور

بقال: با سنگ کیلو

آقا موشه: با این دم نرم و نازکم

شوهر ساناز نظامی: با دست‌های لطیفم سرت رو می‌کوبم به زمین

همخانه‌های مهتاب: خفه‌ات می‌کنیم

شوهر ستاره: با چاقو لب و بینی‌ات را مثله می‌کنم

مردان بنگلادشی درگیر خشونت خانگی: اسید روت می‌پاشیم

این قصه تلخ تا به ابد ادامه داره. ساناز و مهتاب رو همون کسی کشت که توی داستان خاله سوسکه بهش می‌گه ضربه‌های دست مردان رو سبک و سنگین کنه و تا جایی که منجر به مرگش نشه، تاب بیاره. توی این قصه تنها حقی که برای خاله سوسکه تصور می‌شه زنده موندنه. به حساب این قصه ستاره هم باید خوشحال باشه که شوهرش فقط مثله‌اش کرده و زن‌هایی هم که روشون اسید ریخته شده باید خوشحال باشند که زنده موندند و فقط قربانیان قتل‌های ناموسی و ساناز و مهتاب هستند که کمی بدشانسی آوردند.

Image

اگه دلتون نمی‌خواد که فردا قربانی خشونت خانگی بشید، کاری بکنید.

اگه یه روزی دختری داشته باشم، قصه خاله سوسکه رو براش تعریف نمی‌کنم، مگر این که بزرگ شده باشه و بخواد از آسیب‌های روانی و اجتماعی فرهنگ‌مون چیزی بدونه.

اگه دختری داشته باشم، بهش می‌گم به محض این که یه مرد ژست خشونت رو گرفت، ازش فاصله بگیر و به شدت باهاش برخورد کن تا بدونه این غیرقابل قبول‌ترین کار دنیا است.

اگه دختری داشته باشم، بهش یاد می‌دم که خشونت هرگز، هرگز و هرگز و در هیچ اندازه‌ای قابل قبول نیست، حتی برای حفظ یه زندگی زناشویی ناسالم.

اگه دختری داشته باشم، پیش از این که بفرستمش کلاس رقص و آواز و پیانو، می‌ذارمش کلاس دفاع شخصی.

اگه دختری داشته باشم، به جای قصه خاله سوسکه، قصه مهتاب و ساناز رو براش تعریف می‌کنم تا بدونه مرگ می‌تونه در چندقدمی‌اش باشه.

اگه دختری داشته باشم، بهش یاد می‌دم که دم نرم و نازک آقا موشه هم وقتی به کار خشونت بیاد، می‌تونه به قیمت همه زندگی اون تموم بشه.

اگه دختری داشته باشم، به سلامت بدن و روانش بیشتر از حفظ هر ارزش فرهنگی خشونت‌باری اهمیت می‌دهم.

اگه دختری داشته باشم، به خودش بیشتر از خانوده‌اش اهمیت می‌دهم.

قول می‌دهم.

زندگی من پر است از هویت‌هایی که آمدند و رفتند

و احتمالاً اگر شما از دسته آدم‌هایی هستید که به «اصل‌»تون وفادار موندید، باید از من متنفر باشید

چون من دیگه اصلاً یادم نمیاد اصلش کجاش بود …

.

پرده اول:

اولین باری که دیدم میشه هویت یه آدم رو با قیچی برید، وقتی بود که از دانشگاه محل تحصیلم انصراف دادم. خانم مسئول پذیرش انصراف دانشجوهای پشیمون، قیچی رو برداشت و کارت دانشجویی‌ام رو از دو طرف، و از هر طرف سه تا برش زد. اون لحظه انگار این خود من بودم که قیچی می‌شدم. تمام راه رو توی اتوبوس تا خونه گریه کردم و احساس کردم که حالا یه آدم با مدرک دیپلم بیشتر نیستم. الآن که فکر می‌کنم حس مسخره‌ای بود.

پرده دوم:

یه کیفی داشتم پر از انواع کارت‌های شناسایی. دونه دونه نگاهشون می‌کردم و یادم می‌اومد که من کی هستم. کارت سفر فلان جا با فلان گروه. کارت فلان کتابخونه. کارت فلان دانشگاه و هزار تا خنزر و پنزر دیگه. آدرس خونه پدری برای حدود سی سال تغییر نکرد و از هر طرف که می‌رفتی، غروب جمعه می‌رسیدی خونه. زمین برام جای سفتی بود برای صاف ایستادن.

پرده سوم:

به خودم که نگاه می‌کردم دانشجوی دکتری بودم. کارت‌های توی کیفم من رو تأیید می‌کردن و دوستا و آشناها خانم دکتر صدام می‌کردن. سویچم در ماشین رو باز می‌کرد و دسته کلید بزرگی که حتی کلید اولین کمد زندگیم هم بهش بود، از در خونه تا در گاو صندوق تا در خونه مامان اینا تا هرجایی که به نظر می‌اومد روی یه آدم بسته باشه. کم کم داشت توهم برم می‌داشت که دنیا برای من به هم ریخت.

پرده چهارم:

داشتم توی بوستون راه می‌رفتم و به یه کلید تکی نگاه می‌کردم که توی دستم بود. تنها دری که توی این شهر برای من باز می‌شد در آپارتمون‌مون بود. کلید رو محکم توی دستم فشار می‌دادم و به کیفم نگاه می‌کردم که دیگه توش نه کلید بود و نه کارت شناسایی. یادم نمی‌اومد من کی بودم.

who-am-i-image-1

پرده پنجم:

چند روز پیش کیف پولم رو گم کردم. کیف رو مامان برای تولدم خریده بود و آخرین ده هزار تومنی که از بابا گرفته بودم برای دشت آخرین سال توش بود. به علاوه کردیت کارت، دبیت کارت، کارت بیمه، کارت دانشجویی و چند دلار پول خرد. وقتی فهمیدم کیف رو گم کردم، همیشه پیش چشمم سیاه شد. به خودم گفتم: دوباره! نه!

تمام روز رو بین دپارتمان پلیس و دپارتمان اتوبوس رانی و چک کردن گمشده‌ها توی دانشگاه گذروندم.

شب که همه دپارتمان‌ها بسته شدند، به این فکر کردم که چی دوباره من رو این اندازه به هم ریخت؟

حساب‌هایی که تند و تند زنگ زدم و بستم‌شون. هیچ کس از حسابم پولی برنداشته بود.

کیف پول چرمی زردی که با تو رفتیم خریدیم از طرف مامان برای تولدم؟

یا آخرین دشت بابا؟

یا کارت‌های شناسایی برای چندمین بار باطل شده یا گم شده‌ام؟

.

فهمیدم که هنوز هراس گم شدن و بی‌هویت شدن دارم. نشستم و به خودم گفتم هی تو کی هستی؟ آدمی که هویتش توی یه کیف پول زنونه جا میشه و گم میشه؟ آدمی که اگه کارت شناسایی نداشته باشه، کسی نمی‌شناسدش؟

و یه چیز بزرگی رو فهمیدم.

من دیگه دختر هجده ساله‌ای که برای کارت دانشجویی‌اش گریه می‌کنه نیستم. من واقعاً به گم کردن پول اهمیت نمی‌دهم. مامان زنده است و دوباره برام کیف می‌خره و بابا رفته و حتی اگر من به چیزایی که ازش مونده چنگ بزنم، برنمی‌گرده.

من دیگه آدمی که کارت شناسایی‌ام معرفی می‌کنه نیستم.

من یه زنم. یه زن مسلمون از خاورمیانه (این طوری که اینا می‌گویند) یا به قول خودمون یه زن ایرانی.

اگه همه کارت‌های دنیا رو هم گم کنم باز هم قلبم برای غصه‌های شاگردان تند تند می‌زنه و اگه حتی روی یک مقوا عکس خودم رو نقاشی کنم و اسمم رو روش بنویسم، برای من کافیه.

کاری که دوستش دارم، نوشتن برای زن‌ها و کودکان و آدم‌هایی که یه جوری توی دنیا زندگی‌هاشون مورد ظلم قرار گرفته، کاریه که هویت منه. شاگردهایی که وقتی من رو توی حیاط دانشگاه می‌بینند لبخند می‌زنند، هم‌کلاسی‌هایی از سراسر دنیا که من رو می‌شناسند با من همدلی می‌کنند و استادهایی که قلب‌شون رو کف دست‌شون می‌گیرند و همه زندگی‌شون رو توی کلاس‌هاشون خلاصه می‌کنند، توی خیلی کارها کمکم می‌کنن.

من یکی از این آدم‌ها هستم. آدمی که رؤیایش به واقعیت پیوسته. آدمی که شغلش رو دوست داره و زنی که می‌تونه خواهر هر زنی با هر عقیده‌ای باشه.

پرده آخر:

کیفم رو پیدا نکردم. مهم نیست.

مهاجرم. مهم نیست.

اگه ویزام تمدید نشه، مهم نیست.

چون که  مهاجرها خانه ندارند. بعضی‌هاشون کارت شناسایی ندارند. آدرس ندارند. دوستای ثابت ندارند. اما مهاجرت می‌تونه بهت یاد بده که خودت رو اول از همه چیز با خودت تعریف کنی.