زندگی من پر است از هویتهایی که آمدند و رفتند
و احتمالاً اگر شما از دسته آدمهایی هستید که به «اصل»تون وفادار موندید، باید از من متنفر باشید
چون من دیگه اصلاً یادم نمیاد اصلش کجاش بود …
.
پرده اول:
اولین باری که دیدم میشه هویت یه آدم رو با قیچی برید، وقتی بود که از دانشگاه محل تحصیلم انصراف دادم. خانم مسئول پذیرش انصراف دانشجوهای پشیمون، قیچی رو برداشت و کارت دانشجوییام رو از دو طرف، و از هر طرف سه تا برش زد. اون لحظه انگار این خود من بودم که قیچی میشدم. تمام راه رو توی اتوبوس تا خونه گریه کردم و احساس کردم که حالا یه آدم با مدرک دیپلم بیشتر نیستم. الآن که فکر میکنم حس مسخرهای بود.
پرده دوم:
یه کیفی داشتم پر از انواع کارتهای شناسایی. دونه دونه نگاهشون میکردم و یادم میاومد که من کی هستم. کارت سفر فلان جا با فلان گروه. کارت فلان کتابخونه. کارت فلان دانشگاه و هزار تا خنزر و پنزر دیگه. آدرس خونه پدری برای حدود سی سال تغییر نکرد و از هر طرف که میرفتی، غروب جمعه میرسیدی خونه. زمین برام جای سفتی بود برای صاف ایستادن.
پرده سوم:
به خودم که نگاه میکردم دانشجوی دکتری بودم. کارتهای توی کیفم من رو تأیید میکردن و دوستا و آشناها خانم دکتر صدام میکردن. سویچم در ماشین رو باز میکرد و دسته کلید بزرگی که حتی کلید اولین کمد زندگیم هم بهش بود، از در خونه تا در گاو صندوق تا در خونه مامان اینا تا هرجایی که به نظر میاومد روی یه آدم بسته باشه. کم کم داشت توهم برم میداشت که دنیا برای من به هم ریخت.
پرده چهارم:
داشتم توی بوستون راه میرفتم و به یه کلید تکی نگاه میکردم که توی دستم بود. تنها دری که توی این شهر برای من باز میشد در آپارتمونمون بود. کلید رو محکم توی دستم فشار میدادم و به کیفم نگاه میکردم که دیگه توش نه کلید بود و نه کارت شناسایی. یادم نمیاومد من کی بودم.
پرده پنجم:
چند روز پیش کیف پولم رو گم کردم. کیف رو مامان برای تولدم خریده بود و آخرین ده هزار تومنی که از بابا گرفته بودم برای دشت آخرین سال توش بود. به علاوه کردیت کارت، دبیت کارت، کارت بیمه، کارت دانشجویی و چند دلار پول خرد. وقتی فهمیدم کیف رو گم کردم، همیشه پیش چشمم سیاه شد. به خودم گفتم: دوباره! نه!
تمام روز رو بین دپارتمان پلیس و دپارتمان اتوبوس رانی و چک کردن گمشدهها توی دانشگاه گذروندم.
شب که همه دپارتمانها بسته شدند، به این فکر کردم که چی دوباره من رو این اندازه به هم ریخت؟
حسابهایی که تند و تند زنگ زدم و بستمشون. هیچ کس از حسابم پولی برنداشته بود.
کیف پول چرمی زردی که با تو رفتیم خریدیم از طرف مامان برای تولدم؟
یا آخرین دشت بابا؟
یا کارتهای شناسایی برای چندمین بار باطل شده یا گم شدهام؟
.
فهمیدم که هنوز هراس گم شدن و بیهویت شدن دارم. نشستم و به خودم گفتم هی تو کی هستی؟ آدمی که هویتش توی یه کیف پول زنونه جا میشه و گم میشه؟ آدمی که اگه کارت شناسایی نداشته باشه، کسی نمیشناسدش؟
و یه چیز بزرگی رو فهمیدم.
من دیگه دختر هجده سالهای که برای کارت دانشجوییاش گریه میکنه نیستم. من واقعاً به گم کردن پول اهمیت نمیدهم. مامان زنده است و دوباره برام کیف میخره و بابا رفته و حتی اگر من به چیزایی که ازش مونده چنگ بزنم، برنمیگرده.
من دیگه آدمی که کارت شناساییام معرفی میکنه نیستم.
من یه زنم. یه زن مسلمون از خاورمیانه (این طوری که اینا میگویند) یا به قول خودمون یه زن ایرانی.
اگه همه کارتهای دنیا رو هم گم کنم باز هم قلبم برای غصههای شاگردان تند تند میزنه و اگه حتی روی یک مقوا عکس خودم رو نقاشی کنم و اسمم رو روش بنویسم، برای من کافیه.
کاری که دوستش دارم، نوشتن برای زنها و کودکان و آدمهایی که یه جوری توی دنیا زندگیهاشون مورد ظلم قرار گرفته، کاریه که هویت منه. شاگردهایی که وقتی من رو توی حیاط دانشگاه میبینند لبخند میزنند، همکلاسیهایی از سراسر دنیا که من رو میشناسند با من همدلی میکنند و استادهایی که قلبشون رو کف دستشون میگیرند و همه زندگیشون رو توی کلاسهاشون خلاصه میکنند، توی خیلی کارها کمکم میکنن.
من یکی از این آدمها هستم. آدمی که رؤیایش به واقعیت پیوسته. آدمی که شغلش رو دوست داره و زنی که میتونه خواهر هر زنی با هر عقیدهای باشه.
پرده آخر:
کیفم رو پیدا نکردم. مهم نیست.
مهاجرم. مهم نیست.
اگه ویزام تمدید نشه، مهم نیست.
چون که مهاجرها خانه ندارند. بعضیهاشون کارت شناسایی ندارند. آدرس ندارند. دوستای ثابت ندارند. اما مهاجرت میتونه بهت یاد بده که خودت رو اول از همه چیز با خودت تعریف کنی.