در خبرها میخوانیم که دو زن کارگر در حادثه آتش سوزی در خیابان جمهوری از طبقه پنجم به پایین پرت شدند. اولین سئوال میتونه این باشه که چرا؟ و به نظر میرسه که آخرین و قطعیترین جواب، پاسخ جلال ملکی، سخنگوی آتش نشانی تهران است که میگوید این زنها به دلیل ترس و عجله پرت شدند … کسی توی ذهنم میگه: باز هم ترس زنانه کار دست زنان داد، اصلاً زنها رو چه به کار بیرون؟ این زنها باید روز تولد پیغمبر رحمت خانه باشند، کیک درست کنند، آرایش کنند و خانوادههایشان را شاد کنند … همه توانم رو جمع میکنم و سر صدا فریاد میزنم: خفه شو …
یاد کلاس ترم پیشم میافتم. یکی از جلسات کلاس درباره زنان کارگر در سطح جهان و مخاطراتی بود که آنها با اون روبرو میشوند. زنان کارگر، اگرچه بخشی از طبقه کارگر محسوب میشوند، ولی وضعیت آنها با مردان کارگر و همینطور با همسران و زنان خانهدار وابسته به مردان کارگر فرق دارد. اصولاً باید این رو بدانید که داشتن کار بیرون در طبقه کارگر ایران و بسیاری از نقاط جهان جزء فرهنگ طبقه کارگر نیست. پس اگر زنی برای اشتغال در مشاغل کارگری از خانه بیرون میرود، و اگر روز عیدش رو به جای کنار خانواده بودن در محیط کار ناامنی میگذرونه که منجر به مرگش میشه، یقین داشته باشید که این شغلی نیست که اون زن عاشقانه دوست داشته باشه و انتخاب کرده باشه.
دو زن توی یه حادثه توی تهران مردند، در حالی که وحشت مرگ چشمهاشون رو پر کرده بود، از طبقه پنجم به پایین پرت شدند. به این زنها فکر میکنم. به زنهای کارگری فکر میکنم که توی آتشسوزی یه کارخونه دیگه توی نیویورک در سال 1911 توی آتش سوختند … به زنهای بنگلادشی فکر میکنم که پارسال توی حادثه راناپلازا توی بنگلادش کشته شدند. زنهایی که درهای سالنها رو روی اونها قفل میکردند تا بیشتر کار کنند و تنها اگر درها باز بود، خیلیهاشون زنده زنده توی آتش کباب نمیشدند. خیلی از اون زنها طبقه پایین بودند و در اثر دودگرفتگی خفه شدند. همیشه دلم میخواد فکر کنم بیشترشون خفه شدند و ترس شعلههای آتش رو توی چشمهاشون ندیدند … یا زنهای مکزیکی که توی کارخانههای الکترونیکی خونریزی داخلی میگیرند، چون در ساعات کشنده کارشون وقت آب خوردن ندارند.
از نیویورک تا بنگلادش تا ویتنام تا تهران، برای زنهای کارگر دنیا شبیه همه. زنهایی که کمتر از ما زنهای طبقه متوسط بچههاشون رو میبینند، زنهایی که کمتر از ما تحصیلات دارند، زنهایی که نمیتونند به اندازه ما به سر و پزشون برسند و زنهایی که زندگیشون روی لبههای لغزنده خشونت جهانی که میخواد سرمایهدار باشه، حالا تو بگو سرمایهداری اسلامی تا کمونیستی یا لیبرال، چه فرقی میکند، لیز میخوره و نابود میشه. زنهایی که دیههاشون از دیه ما زنهای طبقه متوسط کمتره، چون ه خانوادههاشون قدرت چانه زنی ندارند، جونشون ارزونتره و خاطرهشون راحتتر فراموش میشه. زنهایی که یه روز بهشون فکر میکنی، یه پست فیس بوک رو لایک میزنی و بعدش میری تا توی جکوزی اعصابت راحت بشه یا یه مانیکور تازه کنی.
این زنها فراموش شدنی هستند و برای همین توضیح زندگیشون به بقیه زنها که کارگر نیستند، استرس ندارند و روی لبه پنجره طبقه پنجم برای زنده موندن با ترس و استرس دست و پنجه نرم نمیکنند، کار سختیه. توضیح این پدیده به تو که فیس بوک و لپ تاپ و تحصیلات و امکانات داری سخته. توضیحش برای شاگردهای من هم سخت بود و من ترم پیش میخواستم به شاگردهام توضیح بدهم که وضعیت این زنان در دنیا چگونه است: زنان بنگلادشی، ویتنامی، ایرانی، چینی و … زنانی که از حداقل دستمزد در سطح جهانی برخوردارند و اصولاً به این دلیل استخدام میشوند که کارفرما خودش رو از هر تعهدی در برابر اونها معاف میداند.
روز کلاس لباس مشکی پوشیدم. کلاس شروع شد و من به الن، جوانترین شاگردم که اون روز کنارم نشسته بود، گفتم اگر بوی خون اذیتت میکنه، می خوای جات رو عوض کن. الن با چشمهای گرد از من پرسید: بوی خون؟ و من بهش توضیح دادم که آره، سر راه که میاومدم توی یه صحنه تیراندازی گیر کردم و یه زن اونجا کشته شد و یه مقدار از خونش روی لباسهای من ریخت. اما موضوع مهمی نیست و ما میتونیم درس رو ادامه بدیم.
چشمهای الن گردتر شده بود و حالا همه کلاس با چشمهای گرد به من نگاه میکردند. سیرا، یکی از جدیترین شاگردام که خیلی هم شخصیت اخلاقی داشت، به من گفت: چی شده بود. من گفتم: چیز مهمی نبود. یه زن کشته شد. یه زن که تحصیلات دانشگاهی نداشت، آمریکایی نبود، خوشکل نبود، پولدار نبود و کلاً آدم مهمی نبود. برای تو این مهمه یا این که من درس رو ادامه بدم؟
حالا توی چشمهای سیرا، کلینا، الن، ژنه و بقیه بچهها خشم جای تعجب رو گرفته بود. اونا از دست من عصبانی بودند. چطور معلمی که یک ترم براشون درباره حقوق انسانی زنها از هر مذهب و هر منطقه دنیا صحبت کرده، حالا مرگ یه زن رو به هیچ میگیره! دوباره پرسیدم سیرا کدوم برات مهمتره؟ درس یا کشته شدن یه زن؟ دلت میخواد درباره کدوم حرف بزنم؟ سرش رو بالا گرفت، مستقیم توی چشمم نگاه کرد، خشمش رو کنترل کرد و گفت: اگه یه زن توی شهر من کشته شده، من اول باید بدونم برای اون چه اتفاقی افتاده! این برام مهمتره!
بهش گفتم سیرا به دستهات نگاه کن. به لباسات نگاه کن. تو از من پاکتر نیستی. همه ما توی این خون با هم شریکیم. من که لباس امروزم بنگلادشیه و توی کمدم پر از لباسهای چینی و ایرانی و ویتنامی و پاکستانی و مکزیکیه و تو که از همون مغازهها مثل من خرید میکنی و وقتی این لباسها رو میخری به زنهایی که برای روزی یه دلار باید ساعتی یازده تا شلوار جین بدوزند، فکر نمیکنی.
عزیز دلم، تو که این پست رو میخونی، دستهای تو هم خونیه. چون دو تا زن، وحشتزده و بیچاره، دیروز از طبقه پنجم محل کارشون پرت شدند پایین و من و تو به پاسخ احمقانه و غیرمسئولانه یه آدمی که میگه این زنها از ترس و استرس خودشون رو به کشتن دادند، بسنده میکنیم و از خودمون نمیپرسیم که چرا جای پای زنان کارگر توی دنیا انقدره سسته …