(این یادداشت یک روایت خیلی شخصی از مرگ مریم و نگرانی هایی است که این مرگ در من ایجاد می کند).

مرگ مریم میرزاخانی برای خیلی از ما انفجاری بوده که خیلی نزدیک خانه رخ داده است. کافی است مهاجر باشی، دانشجوی دکترا باشی، در آمریکا ایرانی باشی تا بدانی که چه خانه های امیدی امروز با این مرگ لرزیده است.

مریم میرزاخانی برای من فقط نابغه نیست و مرگش فقدانی فقط برای جامعه علمی ایران نیست. اندوه مرگ مریم برای من مثل از دست دادن یک دوست قدیمی است، دوستی که شرایطی مثل تو و سخت تر از تو را زندگی کرده و تنها چند پله از تو جلوتر بوده است. دوستی که مثل یک خواهر بزرگ تر به او نگاه می کنی و در موفقیت هایش برای خودت هم رویا می بینی.

امروز برای ایرانی های آمریکا و در خانه ما روز سختی بوده است.

مرگ مریم مرگ یک رویا است وهرکسی را که من روی فیس بوک می شناسم امروز در اجتماع ایرانی عزادار است. مرگ مریم به تعبیری امکان نزدیک مرگ همه ما است.

نزدیکی و غمی که در این مرگ موج می زند، نتیجه مستقیم شکلی از مرگ و زندگی است که مهاجر تجربه می کند.

مرگ برای مهاجر و مرگ در مهاجرت پدیده غریبی است.

من در خانه عادت داشتم به مرگم خیلی ساده فکر کنم. عادت داشتم آدمی باشم که گمان می کند مرگش را در چند ثانیه قبول می کند، اما مهاجرت بین من و مرگ فاصله انداخت. مهاجر نمی تواند بمیرد، مگر این که واقعاً مجبور باشد.

مرگ مریم من رو یاد تابستان سه سال پیش انداخت. اون تابستون یک سال و نیم می شد که ایران نرفته بودم. صبح تلفنی با دختر خواهرم صحبت کرده بودم و بهش قول داده بودم که به زودی می بینمش. اون روز خیلی ذهنم درگیر دخترک بود.

شب برای هواخوری از خونه رفتیم بیرون. درحالی که دست همدیگر رو گرفته بودیم یک ماشین بزرگ از بین ما رد شد. توی کسری از ثانیه و در صحنه تصادف من مشغول چونه زنی با کائنات شدم. تصمیم گرفتم که من امشب نمی میرم. به خودم گفتم که حتی می تونم با فلج از گردن به پایین زندگی کنم. کافیه که سعی کنم ماشین بعدی از روی سرم رد نشه. من واقعاً مصمم بودم که زنده بمانم. من زنده موندم، اما آویختگی عجیبم به دامان زندگی باعث حیرت خودم شد.

توی سال های بعد از اون حادثه تمام تست های سرطان رو دادم و ساعت ها از وقتم رو توی مطب دکترها گذروندم و در جواب  اون ها به وسواس های ذهنی ام گفتم که من نمی تونم بمیرم. من مهاجرم. من باید زنده بمونم.

همه این ها رو که مرور می کنم احساسم بهم میگه که مریم هزار بار بیشتر از این کارها را کرده احتمالاً. اگر نه به خاطر هیچ کس که به خاطر دخترش …

حدس بزنین که آخر قصه چی میشه. مهاجرها رویین تن نیستن و اونا هم مثل آدمای دیگه می میرن. هرکدوم توی روز مرگ خودشون …

مهاجرت آدم به یه روایت ناتمام بدل می کنه. مهاجرت حاصل تلاش جمعی یک اجتماع بزرگه. تک تک ما سعی می کنیم موفقیت کسب کنیم، قدم بعدی رو برای کسی که پشت سرمونه یه ذره ساده تر کنیم و در خاکی که بهش تعلق نداریم ریشه بگیریم.

مرگ مریم حداقل برای زمانی قابل توجه نومیدی ایجاد می کند. انگار هرچی تلاش کنی بازم از خاک درمیای. برای همین هم ما امروز عزاداریم برای مریم، برای خودمون و برای رویاهامون.

عزاداری هیچ کسی رو نکشته. نگران ما نباشین. فردا سخت تر و سفت تر به دامن زندگی چنگ می زنیم.

اما امشب عمیقاً غمگینم.

دیروز توی داروخانه دانشگاه بودم و منتظر که صدام کنن برای داروی سرماخوردگیم. تصمیم گرفتم که از وقتم استفاده کنم و فیس بوکم رو چک کنم

بدترین کاری که یه آدم می تونه بکنه

فیس بوک برای ما مهاجرها یک پنجره است به زندگی های دوستان و خانواده هامون

بازش می کنیم و انگار به دید و بازدید خانوادگی رفتیم

دختر سمیه بزرگ بزرگ شده، ماشالله چه لپ هایی داره

کتاب های دوستام امسال توی نمایشگاه بوده، چقدر من مغرورم

راحله داره بچه دار میشه، جانم …

اما دیروز فیس بوک برای من یک خبر دیگه ای داشت

یه نفر عکس خاله من رو گذاشته بود و زیرش نوشته بود مادر به خاک رفت

اولش به نظرم مثل یه شوخی بیمزه بود

ذهنم خیلی سریع هشیار شد، احتمالاً مثل ذهن همه مهاجرها

این خبر مرگه، به همین روشنی، به همین تاریکی

دکتر داروساز اومد که بهم بگه سیستم کامپیوتر داروخانه قطع شده

اشک اومد توی چشمم

بیچاره پیرمرد هول کرد و گفت غصه نخور، من با مسئولیت خودم داروت رو بهت میدم

زنگ زدم به دکترم، با دستش نسخه رو نوشت، دارو رو داد به من و یه نگاهی توی چشمش بود که انگار می خواست بگه این فقط داروی سرماخوردگیه، غصه نخوری ها

از توی پارکینگ جلوی داروخانه تا آفیسم به تو فکر می کنم

از توی آفیسم تا جلسه امتحان دانشجوهام به تو فکر می کنم

از ماشین تا خونه، و از شب تا صبح

توی ذهنم هزار خاطره هست

از سالاد اولویه تولد نه سالگی ام که با مامان با هم درست کردید

از تولد زیر بمبارانی که دو زن و ظرف بزرگ اولویه تنها نشسته بودن و به مهمونایی که از موشک بارون فرار کرده بودن، فکر می کردن

به این که وقتی دایی ها دو روز پشت سر هم مردن، من خونه شما موندم تا مامان بره تشییع جنازه

به این که من بزرگ شدم و اون نگاه مهربون توی چشم تو موند

اون نگاهی که مادرانه بود، اما قضاوت نمی کرد، حمایت می کرد و دوست داشت

به وقتی که بابا رفت و من همش به تو فکر می کردم که نزدیک مامان بودی و بهش نزدیک بودی

به این که پارسال چند بار توی ماشین من نشستی و آخرین بار توی اتوبان نیایش

انگار که الانم توی ماشیم منی و دستم رو از روی دنده برمی دارم که دستت رو ناز کنم

دستم دیگه بهت نمی رسه

می دونم که امسال دیگه دیدنم نمیای

حالا این مرثیه رو برای توی می نویسم، برای مامان، برای آزاده و عطیه و فاطمه و برای خودم

ولی همین طور برای دخترهای خواهرهام

برای چیزی که به زبون اسپانیایی بهش می گن فرهنگ خاله بودن

خاله ها برای زندگی خیلی مهم هستن

زندگی یه شاخه نازکه توی دل یک بچه

و بیشتر از یه مادر لازمه برای حمایت از یه بچه، برای این که این شاخه نازک پا بگیره

و خاله ها و مادرها و عمه ها با عشق شون حامیان بی صدای شاخه نازک زندگی هستند

فرهنگ خاله بودن خیلی مهمه

بچه من رقیب بچه خواهرم نیست، من می تونم مادر دوتاشون باشم

خواهر من تنها خواهر زیستی ام نیست، هر زنی می تونه خواهر من باشه

خاله رفته با همه مهربونیش

و با صدای قشنگ قرآن خوندنش

و من یه زنم، که به لطف مادرم و خاله هام دیگه یه ساقه ترد نیستم

من یه خاله ام و یه عمه، هرچند یک عمه خاله اینترنتی ام من

و عکس دخترهام رو می ذارم روی میز کارم و به عشق اون ها زندگی ام رو برنامه ریزی می کنم

هر زنی می تونه خواهر من باشه و من می تونم بچه هر زنی رو بغل بگیرم و باهاش مهربونی کنم

به دانشجوهام که نگاه می کنم توی چشم هاشون مادرهاشون رو می بینم و این که یه زن چی کشیده تا بچه اش سر کلاس من باشه

به احترام این مادرها و مادرانگی ها دانشجوهام رو ناز می کنم و بهشون درس میدم

می دونم که دانشجوهام هنوز پا نگرفتن، هنوز شاخه های نازک زندگی هستن

خاله رفته و حلقه ای از زندگی من شکسته

منم می خوام که یه خاله باشم برای بچه های بقیه زن ها

یه حلقه از فرهنگ خاله بودن

جیغ …

منتشرشده: آوریل 16, 2016 در Afghan Women, فرهنگ تجاوز, مویه, زیگزاگ

امروز فیس بوکم رو که باز می کنم دنیا روی سرم هوار می شود: با دیدن عکس های ستایش

به کت قرمزش نگاه می کنم و به حالتی که دست هایش را باز کرده

ستایش می تواند دختر من باشد، کتش مثل همان کتی است که من پارسال برای درسا خریدم

و دست هایش شاید شبیه دست های کودکی های من است

دست هایش در عکس باز و پذیرا به نظر می رسند، مثل دست های دخترکی که تجربه زیادی از آغوش های پرمحبت اطرافیان داشته باشد

مثل دست های بی خبر دخترکی که احتمالاً نمی توانسته بداند در دست های کودکی یک دختر به جز محبت اطرافیان چه چیزهای دیگری جا می شود


تمام شکلات های روی میز را می خورم

توی ذهنم دخترکی هست با بارانی قرمز که دست هایش را باز می کند تا مرا در آغوش بگیرد

مثل آغوش دخترکانم در فرودگاه امام خمینی

وقتی می رسم و پر از آغوش می شوم

دست هایش را که باز می کند، دهانم را پر از شکلات می کنم و نفس عمیق می کشم

شکلات های روی میز تمام شده و هنوز آغوش دخترک بازمانده است

به مادرم زنگ می زنم

خواهرم آنجا است

دو تا دختر دارد

یکی با کتی شبیه ستایش و یکی همسن ستایش

توی ذهنم دخترکی هست هراسیده و جیغ می زند و کمک می خواهد

نمی توانم به ستایش فکر کنم

نمی توانم به ستایش فکر نکنم

به خواهرم از دخترک نمی گویم

می دانم که تمام مادرهای دختردار امشب با وحشت به تخت می روند

به جایش از عروسی و تابستان حرف می زنیم

تلفن بالاخره تمام می شود

دست های دخترک هنوز باز مانده است

سوار ماشین می شوم و به سمت دوانکین دونات نزدیک خانه می روم

دونات خیلی شیرین است

توی دهانت که بگذاری آب می شود و مغزت از کار می افتد

اما نه، دونات زیادی شیرین است

تا شب سکته می کنم

به جای دونات یک جعبه شیرینی می خرم و به خانه برمی گردم

قهوه درست می کنم

چهار تا شیرینی و یک قلپ قهوه

از خودم می پرسم چند تا شیرینی بخورم بیهوش می شوم؟

یاد روزهای بیماری آصف، دانشجوی هندی پاکستانی ام می افتم

آصف دو هفته غایب بود، وقتی برگشت کچل کرده بود و به من خبر داد که دارد تست های سرطانش را می دهد

تا تست ها به ثمر برسد، من و دستگاه جلوی آفیسم با هم ملاقات ها داشتیم، دستگاهی که به من شیرینی می داد

شیرینی را که توی اتاق باز می کنم، لورا سر می رسد و با نگرانی نگاهم می کند

صبر داشته باشد، آصف جوان است، خوب می شود

آصف سرطان نداشت

ستایش اما به ته خط رسیده است

نمی توانم بشمارم که چند تا شیرینی بخورم صدای جیغ توی ذهنم قطع می شود

جیغ قرمز

جیغ بنفش

جییییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

توی دلم برای مادرش دعا می کنم

دعا می کنم ذهنش مثل ذهن من خیال پرداز نباشد

دعا می کنم به این فکر نکند که یک دختر شش ساله از یک متجاوز جنسی چقدر می ترسد

دعا می کنم مادرش مثل من نداند که لحظه لحظه تجاوز تا مرگ با چه احساساتی همراه می شود

دعا می کنم

دعاهایی که امیدی به بالا رفتن شان ندارم

شیرینی هایم تمام می شود

دست های ستایش همچنان بازمانده است

ناچارم جلو بروم

در آغوشش بگیرم و گریه کنم

معذرت بخواهم

از ناتوانی این دست های سیمانی

از این که نتوانستیم برای یک دختر بچه توضیح بدهیم که پسر همسایه چقدر می تواند خطرناک باشد

از این که پسر همسایه شاید برای دختران افغان محله ترسناک تر باشد

ستایش

شش سالگی خیلی زود بود

مادرت احتمالاً می خواسته به تو بگوید

وقتی که انقدر کوچک نباشی

افسوس که در رابطه مادرها و دخترها خیلی زود دیر می شود

ستایش

شکلات هایم کو؟

 

صحبت کردن از میل جنسی و خصوصاً میل جنسی زنانه نوعی تابوی اجتماعی است، یعنی موضوعی که به محض حرف زدن از آن احساس شرم و ناراحتی می‌کنیم و توقع داریم اگر هم می‌خواهیم از آن اطلاعاتی به دست بیاوریم در یک مطب خصوصی از طریق حرف زدن با متخصصی باشد که رازهای ما را نگه می‌دارد یا خواندن کتابی که روی جلدش رو پوشاندیم در مخفی‌ترین زاویه اتاق خواب وقتی مطمئن هستیم که بچه‌ها مدرسه رفتند و سرک نمی‌کشند

اما یه مشکلی وجود داره، هرچقدر هم که این موضوع رو مخفی کنیم نمی‌تونیم جلوی اثراتش رو توی زندگی‌هامون بگیریم

وقتی به ارگاسم زنانه فکر می‌کنید چه تصویری توی ذهن‌تون می‌آد؟

تصویر یک عده زن بی‌شرم که دلشون می‌خواد درباره همه چیز توی خیابون بلند صحبت کنند؟

تصویر یک سری زن که از ازدواج‌هاشون راضی نیستند و زیاده‌طلبی دارند؟

تصویر یک سری فمینیست عصبانی که توی خیابون داد می‌زنند؟

یا تصویر ویدئوی‌های یواشکی‌ای که قبل از عقد به دست دختر و پسرها می‌دهند تا به صورت ناگهانی و خداخواسته از همه چیز سر دربیاورند؟

من به هیچ کدوم این چیزها فکر نمی‌کنم

به خاله فکر می‌کنم که توی بیست و سه سالگی بیوه شده بود و توی هشتاد سالگی هنوز شب‌ها خواب شوهرش رو که می‌دید می‌ترسید

من به بدن‌های پیر و مهربون مادربزرگ‌هامون فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نفهمیدن چرا باید کاری رو که این‌قدر ازش متنفرن انجام بدن

به این که خیلی‌هاشون هرگر نتونستن کسی رو که باهاش رابطه داشتند دوست داشته باشند

به این که خیلی‌هاشون درد و سختی و ناراحتی‌ای رو تحمل کردن که باعث پیر شدن‌شون شد

به این که این کابوس شبانه باعث شد حتی دل‌شون نخواد دست مردهاشون رو توی دست‌شون بگیرن، کنارشون بنشینن و بدون حضور بچه‌ها با عشق با هم چای بخورن و وقتی توی خونه با مردهاشون تنها بودن احساس لذت و آرامش داشته باشن

به دختر‌های هم نسل اونا که این مشکل رو بیشتر از هرکسی تجربه کردند، وقتی توی سن دوازده سیزده سالگی عقد شدند و بعد از یک روز خوب و جالب با کلی غذا و توجه و آرایش به شبی رسیدند که برای خیلی‌هاشون به بدترین شب زندگی‌شون بدل شد

به این که زندگی بدون ارگاسم و لذت، کابوس بزرگ نسل‌های متفاوتی از زندگی زنانه در ایران و خیلی از جاهای دنیا است

به این فکر می‌کنم که چرا باید حرف زدن از بدن زنانه بی‌شرمی تلقی بشه؟

چرا یک سخنران توی تلویزیون ملی خطاب به زن‌هایی که رژیم می‌گیرن می‌گه که این بدن‌هاتون رو به قبر ببرید. به کی می‌خواهید نشون بدید؟ و به همین سادگی کوچک‌ترین عنصر فرهنگ بدن به بی‌شرمی گره زده می‌شه

به حمیده فکر می‌کنم. همکلاسی فوق لیسانسم که موضوع پایان‌نامه‌اش ارضای جنسی زنان خانه‌دار بود و آقای مدیرگروه از دفترش پرتش کرد بیرون با کلی توهین و تحقیر که «زن‌ها غلط می‌کنن توی خونه شوهر ارضا نمی‌شن. لابد فاحشه‌ان این زن‌ها»

به این که حدود چهار پنج سال پیش توی کشور من یک جامعه‌شناس فرق حقی به اسم لذت جنسی زنانه و فاحشه بودن رو نمی‌دونست و یک سخنران به راحتی می‌تونست به زن‌هایی که رژیم می‌گرفتند توهین کنه

و خیلی راحت می‌تونم بفهمم که چرا خاله شصت سال از شوهرش می‌ترسید، ولی جرأت نکرد حرفی به کسی بزنه

برای این که توی زمان خاله آدم‌هایی شبیه این آقای دکتر و اون سخنران زیاد بودند

و هنوز هم آدم‌هایی که از الف ارگاسم به ف فاحشه می‌رسن زیادن

اما باید بدونن که این الف به خیلی جاهای دیگه می‌رسه، شادی یه زن، شادی یک زوج، ذوقی برای زندگی مشترک با یک آدم، سلامت اجتماعی

ف همیشه به فرحزاد نمی‌رسه

شاید شما داری اشتباه میری

اگر اهل خواندن روانشناسی‌های عامه پسند و دکتر جان گری و این قبیل ژانرها باشید لابد می‌دونید که زن‌ها علاقمند ارتباطات کلامی هستند و وقتی غصه دارند باید یک مردی دستشان را بگیرد و زن‌ها انقدر غصه می‌خورند و حرف می‌زنند تا دل‌شان خالی بشه و از حرف‌هایی که می‌زنند خیلی منظور جدی‌ای ندارند و ….

اما زندگی برای من و تارا یه طور دیگری بود

ما دوستی‌مون رو زیر فشار معلم‌های مدرسه‌ای که صلاح نمی‌دونستن ما با هم دوست باشیم و زن‌های همسایه‌ای که صدای خنده‌های بلند ما را به گوش والدین‌مون می‌رساندند و در ضدیت با کل کاسموسی که هیچ‌وقت انرژی مثبتی برای ما نفرستاد، شروع کردیم. به عنوان دو تا دختر بچه توی تمام سال‌هایی که به ازدواج تارا در نوجوانی و بچه‌دار شدن او در ابتدای جوانی رسید، تمام مخالفت‌های اطرافیان را تحمل کردیم.

نزدیک‌ترین فاصله ما بعد از ازدواج تارا بیست کیلومتر بود و امروز این فاصله هزاران کیلومتر است. غیر از سال‌های دبستان هیچ وقت وقت نشد که دست‌های همدیگر رو بگیریم و در طی این سال‌ها گاه شده که کمتر از سالی یک بار تلفنی با هم صحبت کردیم … اما دوستی ما در زندگی زنانه من یک تجربه خاص است، تجربه دوست داشتن یک زن از راه دور؛ زنی که احتیاج نداری دستش رو بگیری یا هر روز صداش رو بشنوی تا رابطه‌ات باهاش تازه بمونه. زنی که بعد از چند سال هر وقت بهش زنگ بزنی رابطه باهاش تازه است و می‌تونی رابطه‌ات رو باهاش از همون جایی که دفعه قبل قطع کردی از سر بگیری

و از نظر من در این دنیای شلوغ و پلوغ این یک اتفاق عجیب است از یک رابطه از راه دور. چیز عجیب این رابطه این است که ما از راه دور برای چیزهای مشابهی غصه می‌خوریم و خوشحال می‌شیم، هردومون با هم از بزرگ شدن سارا خوشحالیم، انگار که سارا می‌تونه نفر سوم این رابطه باشد و هردومون با هم برای اونهایی که از دست‌شون دادیم عزاداری می‌کنیم

بابا که رفت من یک پست روی فیس بوک گذاشتم و بی‌خبر از همه رفتم ایران. تارا پست من رو دیده بود و ساعت‌ها پشت کامپیوترش مونده بود، همین‌قدر ساده و اگر هیچ وقت هم به من نمی‌گفت من می‌دونستم که چیزی من را زخمی کنه اون را زجر می‌ده

و ملودی اون که رفت من شروع کردم به پرخوری

ملودی کودکی بود که زنانگی و دخترانگی‌های ما را به عنوان دو زن به هم پیوند می‌داد. با هم عکس‌هاش رو روی فیسبوک نگاه می‌کردیم. یادم می‌آد هیچ وقت حالش رو از تارا نپرسیدم. هیچ وقت هیچ سئوالی درباره ازدواجش نکردم، اما ازدواجش من رو نگران می‌کرد و برای همین هرازگاهی فیسبوکش رو چک می‌کردم

ملودی حالا تبدیل شده به یک زن جوان که از توی یک عکس سر مزارش به همه نگاه می‌کنه و من فکر می‌کنم که چشم‌هاش آدم‌هایی رو به عزاداری اومدن قضاوت می‌کنه

اما ملودی برای من اون توپ کوچولوی بور و سفیدیه که از توی کاپشن صورتی‌اش سرک می‌کشید و به ما به عنوان آدم‌های بزرگ‌هایی که اون وقت شاید دوازده سیزده ساله بودیم، نگاه می‌کرد

ملودی تاریخ مشترک زندگی دو زنه

دو تا زنی که هیچ وقت به اندازه کافی به هم نزدیک نبودن که دست همدیگر رو بگیرند

اما این روزها من صبح که از خواب بلند می‌شم اول صدای شاد آرش رو می‌شنوم که هزار بار توی گوشم می‌گه: ملودی، ملودی ملودی ملودی ملودی …

و من می‌شنوم تارا تارا تارا تارا …

ببخشید دکتر جان گری که ما خیلی ونوسی نبودیم

وقتی که من و شوهرم تمام شرایط ضمن عقد را امضا می‌کردیم و چند تا شرط هم خودمون اضافه کردیم، فکر می‌کردم خیلی زن باهوشی هستم. عقد ما بیشتر از یک عقد معمولی طول کشید. چون مجبور شدیم عاقد را به لحاظ حقوقی متقاعد کنیم که شرایط ضمن عقدی مثل حضانت طرفینی کودکان بعد از طلاق می‌تواند مبنای حقوقی داشته باشند. اما از این بی‌خبر بودیم که یکی از شرایط لازم برای زندگی انسانی من این است که شوهرم به من رضایت بده که تا آخر زندگی زناشویی اجازه خروج از ایران داشته باشم

من فراموش کردم

چند وقتی است که از تلویزیون تبلیغی پخش می شود که یک دختر جوان زیبا را روی صندلی هواپیما در حال آرامشی غیر قابل وصف نشان می‌دهد و در حالی که او به آرامی توی خواب لبخند می‌زند، اضافه می کند که سفر با ما (ایرلاین فلان) دربردارنده تأثیرات جانبی لبخند زدن ناخواسته است. قیافه این دختر رو با قیافه خودم مقایسه می کنم، وقتی بعد از یک ساعت و نیم فریاد زدن و دوازده ساعت استرس به خونه رسیدم

به دوشنبه صبح هفته قبل فکر می‌کنم، هفته گذشته، وقتی خسته از داد زدن و تقلا کردن کف سالن ترانزیت فرودگاه باکو نشسته بودم و نمی دونستم کی می‌تونم از این فرودگاه بیرون برم

ایرانی بودن و سفرهای بین المللی رفتن عوارض ناخواسته زیادی داره، ولی معمولاً لبخند زدن ناخواسته جزء این عوارض نیست

من امسال تابستان به ایران سفر کردم، تنها

دو روز مانده به سفرم متوجه شدم که پاسپورتم تنها برای دو ماه اعتبار دارد

عیبی نداشت، من داشتم می رفتم ایران، خونه، و تصمیم گرفتم که به محض ورود به ایران پاسپورتم را تمدید کنم

اما یک اشتباه هولناک کرده بودم، من یادم رفته بود که زن، شهروند ایران و متاهل هستم

به دفتر پلیس+10 که مراجعه کردم ازم رضایت محضری شوهرم رو خواست، و طبیعی بود که من نداشتم. بهشون توضیح دادم که شوهرم ایران نیست، ولی این کوچک‌ترین تأثیری نداشت. بهم توضیح داد که اگر شهروند کشور دیگری هم بودم، مثلاً آمریکا، اجازه شوهر لازم نداشتم، اما به عنوان کسی که فقط شهروند ایرانه به این اجازه احتیاج دارم. با مریم، دوستم و وکیلم تماس گرفتم، گفت به محضری که دفعه قبل رضایت شوهرم را گرفته مراجعه کنم و سند را از آنها بخواهم. محضر منتقل شده بود، بعد از کلی پرس و جو محضر را پیدا کردم. مریم به من گفته بود که قانوناً محضر باید سند را نگه دارد، اما محضردار در کمال خونسردی به من گفت که اسناد اضافه رو ریختند دور. «رضایت همسر شما که چیز خاصی نبوده که ما نگهش داریم، می تواند دوباره بیاد و رضایت بده».

توی ذهنم به جعل سند فکر کردم، به هزار چیزی که معمولاً آدمی مثل من بهشون فکر نمی کنه و دست آخر به مشاور حقوقی دانشگاه ایمیل زدم، بهم گفت که ایرادی نداره و من تصمیم گرفتم که برگردم و اینجا توی دفتر حفاظت منافع ایران پاسپورتم را تجدید کنم

توی فرودگاه امام یک افسر من رو نگه داشت، ده دقیقه ای بدون عینک جلوش ایستاده بودم و اون تمام اجزای صورتم را با عکس گذرنامه پنج سال پیشم تطبیق می داد. بهم گفت که این عکس من نیست که روی گذرنامه است و اگر به خاطر شباهت کم عکس ویزا نبود، هیچ وقت اجازه نمی داد از کشور خارج بشم. بهم گفت که شانس آوردم که تا حالا با اون مواجه نشدم، مگرنه بهم اجازه نمی داد که اصلاً وارد کشور بشم. مطمئن بود که این گذرنامه من نیست. توی دلم داشتم فکر می کردم که تو نمی دونی من هیچ وقت عرضه تقلب توی امتحان‌های مدرسه رو هم نداشتم، چه برسد به جعل گذرنامه. در حالی که نمی دونستم بالاخره چی می‌شه، اجازه داد که برم …

….

سوار هواپیما شدم. دل توی دلم نبود. داشتم به فرودگاه مقصد فکر می‌کردم و به این که ممکنه برم گردونند.

رسیدیم به فرودگاه باکو. مسئولین ایرلاین آذربایجان گذرنامه من رو گرفتن و یکی از آنها بدون این که توضیح خاصی به من بده گذرنامه را با خودش برد. چند دقیقه‌ای عادی گذشت. منتظر جواب بودم. به من گفتند که چون من ایرانی هستم، باید بررسی بیشتری بکنند. نامه مشاور حقوقی دانشگاه را نشان‌شان دادم. گفتند که سر در نمی‌آورند و اهمیتی ندادند. گفتند که باید با آمریکا تماس بگیرند و بپرسند. پرسیدم کجای آمریکا؟ خودشون هم نمی‌دونستند

یک ساعت و نیم، دقیقاً به اندازه زمان بین پرواز قبلی و بعدی، من رو نگه داشتند. به یکی‌شون گفتم پروازم داره میره. با خونسردی گفت اون پرواز تو نیست. ما چمدان‌هات رو هم از بار درآوردیم و می‌خواهیم تو را به ایران برگردونیم. به سادگی به من توضیح داد که تو یک ایرانی هستی و ما خیلی اهمیتی نمی‌دیم. اما برای ایرلاین خوب نیست که یک ایرانی مشکوک را به آمریکا ببره

من؛ زن، ایرانی، متأهل و مشکوکم و باور نمی‌کنم

و توی یک فرودگاه جهان سومی گیر می‌کنم، چون دولت خودم از من حمایت نمی‌کند، به این اتهام که من متأهلم

سابقه کیفری: ازدواج!

زمان وقوع جرم: چهارده سال پیش!

….

توی ذهنم یکی بود که می‌گفت از خودت حمایت کن، داد بزن، تو مجرم بین‌المللی نیستی که با تو این‌طوری برخورد می‌کنن

یکی بود که می‌گفت فقط یک ساعت و نیم وقت داری، فریاد بزن، هزینه برخورد غیرانسانی با ایرانی‌ها را براشون بالا ببر. به خاطر اون صدای ذهنی من یک ساعت و نیم فریاد زدم

ساعت شش صبح شده بود،‌پروازم رفته بود و انرژی‌ام تمام شده بود. کف سالن ترانزیت نشستم و به شوهرم که منتظرم بود ایمیل زدم که دارند من رو برمی‌گردونند و اجازه پرواز به من نمی‌دهند

ناگهان دیدم که سه تا افسر دارند به سمتم می‌دوند. داد می‌زدند: بدو، بدو. نمی‌دونستم چی می‌گویند. فهمیدم که با آمریکا (و آخرش نفهمیدم کجای آمریکا) تماس گرفتند  و اونها بهشون گفتند که من رو سوار هواپیما کنند. گیت‌های بسته رو باز کردن و من تا هواپیما یک نفس دویدم. ساعت شش و سه دقیقه من سوار شدم، درها رو بستند و ساعت شش و هشت دقیقه پرواز بلند شد

….

به شوهرم فکر می‌کردم که بهش ایمیل زده بودم و الان نگران بود

به خانواده‌ام که احتمالاً الان خبر داشتند و تهران نگرانم بودن

دوازده ساعت پرواز را با نگرانی گذراندم

حالم بد بود

خبری از لبخند ناخواسته نبود

….

وقتی رسیدم فهمیدم شوهرم و برادرم به هرکجا عقل‌شون رسیده زنگ زدند

به من ایمیل زدند، زنگ زدن، روی هر نرم‌افزاری که فکر کنی پیغام گذاشتن و روز بدی رو گذراندن

چمدان‌هام توی باکو مانده بود و سه روز بعد رسید خونه

به خاطر این که من زن، ایرانی و متاهلم

و نمی‌تونم مثل یک آدم بالغ توی کشور خودم گذرنامه‌ام را تمدید کنم

توی فرودگاه شهرم، هیچ‌کس سئوالی از من نکرد

مدارکم تکمیل بود و حق با مشاور حقوقی دانشگاه و حق با من بود

بدترین سفر عمرم را از سر گذروندم

و بعد از یک هفته دارم به این فکر می‌کنم که جرم من به عنوان یک زن متأهل ایرانی چی بود

و این منم، فمینیست

منتشرشده: مارس 7, 2015 در Uncategorized

مدت‌هاست که از نوشتن موندم

احساس می کنم هر کسی که می نویسد  توی زندگیش یه دوره‌ای داره که مثل درخت گلابی مهرجویی بی‌بار می‌شه

و برای من ننوشتن گاهی نشونه بی‌باریه و گاهی نشونه بار سنگینی که نمی ذاره بنویسم

دنبال بهونه می‌گشتم برای نوشتن و این بهانه رو روز جهانی زن به دستم داده

و دوستانی مثل آب روان، که ازم خواستند از تجربه فمینیستی‌ام بنویسم

پس دوباره سلام

برای من فمینیست بودن یه انتخاب نبوده

من دلم می خواسته زندگی ساده ای داشته باشم

کنار خانواده ام زندگی کنم

توی یه خونه با یه خونواده بزرگ

من دلم می خواسته آدم ها بیان و برن، مهمونی باشه، برای کسانی که دوست‌شون دارم دلمه و شیرینی درست کنم و بچه ها رو بغل کنم

و وقتی تنهام مقاله بنویسم و وبلاگم رو آپدیت کنم

انتخاب من عمه خاله اینترنتی بودن نبوده

فمینیسم انتخاب خیلی زن ها نیست

یادم می‌آد معلم مدرسه ام تعریف می کرد که چقدر شوهرش رو دوست داشته و چطور جنگ برای همیشه بین اون‌ها فاصله انداخت

یادم می‌آد که زن‌هایی که هم نسل مادرم بودن، خیلی هاشون زندگی‌هاشون رو از دست دادن و مجبور شدن طور دیگری زندگی کنن، مثلا در نقش همسر شهید

یادم می‌آد که من خیلی زود یاد گرفتم که داغ دیدن و به سووشون نشستن تقدیر زندگی زنانه خیلی از زن‌های سرزمین منه

بزرگ‌تر که شدم دیدم که مهاجرت هم قسمتی از تقدیر زنانه ما است، چه عمه خاله های اینترنتی باشیم، چه کارکنان بی مزد و مواجب فیلیپینی، چه مادران همیشه چشم انتظار مکزیکی و چه مادران عزادار خیابون‌های تهران

سر کلاس‌های دانشگاه آمریکایی که می‌نشینم می دونم فمینیسمی که من به دنبالش هستم مثل یه نسخه شخصی می‌مونه از یک روایت بزرگ

توی فمینیسم من صدای بمباران‌های کودکی، ازدواج اجباری زن‌های زندگیم، گریه‌های مادربزرگم برای پسرهایی که توی جبهه داشت با ناله مادر سرباز رایان آمریکایی که سه تا پسرش رو توی جنگ از دست داد و گریه بی‌صدای پیرزنی که روی صندلی بغلی توی سینما برای تک تیرانداز آمریکایی گریه می‌کنه؛ مخلوط میشه

فمینیسم به سراغ خیلی از ما اومد، وقتی که چاره دیگری نداشتیم

ما فمینیست شدیم تا از خودمون، زندگی‌هامون و زندگی‌های دیگران دفاع کنیم

فمینیسم برای من دفاع از حق انتخاب دخترها است برای این که هرکسی رو که می‌خواهند دوست داشته باشند

فمینیسم برای من آینده سارا و درسا و حوریا است و بچه‌های اهواز وقتی نفس شون بند می‌آد از تغییرات اقلیمی دنیا

فمینیسمی که من بهش معتقدم مدافع مردها است، مدافع پسرهای جوانی که سر کلاس‌هام می‌نشینن و نمی‌دونند که چرا نمی‌تونند حرف بزنند

فمینیسمی که من بهش معتقدم جنبش احیای حقوق پیرزن‌ها است

فمینیسم برای من خونه بزرگیه که دلم می خواست داشته باشم

توی این خونه برای همه جا هست، حتی اگه ما مجبور باشیم تنگ‌تر بنشینیم

توی این خونه نمی‌شه خشونت خانگی کرد، نمیشه کسی رومجبور به انتخابی کرد که نمی‌خواد، نمیشه کسی رو به زور شرقی یا غربی کرد، نمیشه به کسی گفت باید بچه داشته باشه یا نه، غذا درست کردن رو دوست داشته باشه یا نه، ازدواج کنه یا نه

فمینیسم پذیرای من و خیلی‌های دیگه شد وقتی که احساس کردیم خونه امن‌مون رو از دست دادیم

وقتی که با جنگ و مهاجرت و خشونت و افراط گرایی  به قول سارا احمد از سر میز خانواده‌هامون به زور بلند شدیم و سر میز دنیا نشستیم

فمینیسم جای من در دنیا است

هرکجا هستم باشم …

اين روزها فيس بوكت رو كه باز كني، يكي از اولين چيزهايي كه مي بيني كري هايي است كه مردها براي زنها مي خونند درباره مردانگي و فوتبال ديدن و فوتبال بازي كردن و چيزهاي ديگري درباره فوتبال.
به جاي اين كه بخوام با مردها وارد دعوا بشم يا به نفع زن ها داد و قال كنم، دلم مي خواد كه تاريخ زندگي شخصي خودم رو درباره فوتبال و ورزش به اطلاع شما برسونم
من در يك محيط مذهبي بزرك شدم و مدرسه مذهبي رفتم. نمي خوام كه ماجرا رو برگردونم به سال هاي خردسالي و توضيح بدهم كه از ابتداي خلقت رابطه من با بدنم چطور بود، فقط مي خوام ميزان ورزش و فعاليتي رو كه در مدرسه داشتيم توضيح بدهم
در طي نه سالي كه من توي مدرسه شاهد حضور داشتم، ما در كنار قرآن خواني و از جلو نظام و صف بندي و برنامه صبحگاهي، البته نرمش صبحگاهي هم داشتيم كه معمولا مجموعه اي حركت بود كه يكي از بچه ها و گاهي خود من به بقيه مي داديم. بعدها كه از شوهرم شنيدم كه توي مدرسه اون ها اين نرمش خيلي جدي تر بوده و معمولا پسرهايي كه باشگاه مي رفتن و تجربه اي در ورزش داشتند اون رو ارایه مي كردن بود كه فهميدم ما چقدر از ماجرا پرت بوديم
زنگ ورزش مدرسه هم دست كمي از ماجراي نرمش صبحگاهي نداشت. يادم مي اد كه حداقل در طي دو سال معلم ورزش ما باردار بود و زمستان هم سرد و طولاني به نظر مي اومد و ما به جاي ورزش، گلدوزي مي كرديم كه فعاليت فرهيخته تري براي دختران نوجواني كه قرار بود به سلامتي راهي خانه بخت بشوند به نظر مي اومد. در طي سال ها ما همه چيز رو دوختيم. از تابلوي شماره دوزي شكوفه گيلاس براي آشپزخانه خانه خيالي مون تا رو تختي ها و روبالشي هاي گلدوزي شده تا تابلوهاي سرمه دوزي براي پذيرايي هايي كه قرار بود در اون ها به خانواده خودمون و شوهران مون و بقيه خدمات ارايه كنيم.

از اون تابلوها متنفرم. هرگز هيچ كدومش رو به هيج جايي نصب نكردم.
از اون حوله ها و رو بالشي ها و دستگيره ها متنفرم

سال هاست كه پشت ميز نشينم و تنم درد مي كنه. سرم، گردنم، كتفم، شانه هام و همه عضلاتم
من تنها نيستم
زن هاي زيادي توي نسل من حق شون از سلامتي رو از دست دادند و كاري رو كه بايد در نوجواني و از سر فراغت مي كردند در سن سي و چهل سالگي شروع كردند.
ما بدن هاي چاق و دردناك مون رو از اين مطب به اون مطب و از اين باشگاه بدن سازي به اون باشگاه مي كشونيم
و زندگي هامون توي دور باطل لاغر كردن و دوباره چاق شدن و درد كشيدن افتاده

نه من فوتبال بلد نيستم.
به تعبير پست هاي فيس بوكي احتمالا زن زندگي هم حساب نميشم.
براي خوشحالي مردمم شادم، اما ما زن ها از اين شادي تا حد زيادي محروم شده ايم
ما براي چيزي شاديم كه خودمون هرگز تجربه اش نكرديم، هرگز بخشي ازش نبوديم، هيچ وقت مزه گل زدن رو نچشيديم و هيچ وقت ياد نگرفتيم به يه زن ديگه پاس گل بديم و اين همه زندگي ما رو تحت تاثير قرار داد

مي دونم كه از مرد بودنت خوشحالي
مي دونم كه خوشحالي كه فوتبال مردونه اس
نمي خوام توي ذوقت بزنم
اما اين رو بدون كه اين خوشحالي رو سيستمي برات فراهم كرده كه نصف آدم هاي جامعه رو از خوشحال بودن محروم كرده

اين نوشته شايد يكي از خصوصي ترين و در عين حال، آشكارترين تجربه هاي يه زن مهاجره، زني كه قسمتي از قلبش رو به نقش خاله يا عمه يا زن دايي يا هرچيز ديگري در ارتباط با بچه ها تعريف كرده و هيچ جوري نمي تونه اون قسمت رو پس بگيره
مخاطب اين نوشته احتمالا شما كه مي خونيدش نيستيد، مخصوصا اگر خواهري يا دوستي را در غربت داريد
اين نوشته براي نسل بعد از شما نوشته شده
اون هايي كه الان سواد ندارند يا مثل هستي كوچك من در آستانه كلاس اول رفتن يا به خيال خام خودش فارب التحصيلي هستند (هستي فكر مي كنه كه اول مهر ميره مدرسه و تا زمستون فارب التصيل مي شه)
اين نوشته يه جور توضيحه، يه جور معذرت خواهي، يه جور بيان احساساتي كه هيچ كاركردي ندارند مگر نوعي همدردي زنانه با عمه خاله هاي اينترنتي

ما زن هاي مهاجر هميشه مشكل چندپارگي داريم: قسمتي از قلب مون رو در ميان اين بچه ها جا مي گذاريم و قسمت ناچيزي اش رو با بقيه خنزر و پنزرهامون بار هواپيما مي كنيم
بچه هاي خواهر و برادرهاي ما روي وايبر و اسكايپ و اوو بزرگ مي شن
و مسير فر موها و تعداد دندون ها رو توي عكس ها دنبال مي كنيم
و يكي از نااميدترين تفريحات سالم ما مبادله اين عكس ها با همديگر است
يه دونه عكس درسا به الي نشون مي دم و يه دونه نيما تحويل مي گيرم
الي منتظر ديدن اولين دندونه و من مي دونم توي يه عكسي كه بچه گريه كنه دندونش ديده ميشه
تارا تازه عمه شده و عكس بچه رو گذاشته روي پروفايلش و نگفته من مي دونم كه روزي چند ساعت قربون صدقه عكس اين نيم وجبي ميره
و عبارت قربونش برم از زبون الي شروع ميشه و مي رسه به قلبش و از چشمش مياد پايين
….
همه اينها رو نگفتم كه نوحه سرايي كنم
مي خواستم بچه ها بدونن كه بخش بزرگي از فانتزي هاي زندگي ما زنان مهاجر هستند
به هر دليلي كه مهاجرت كرده ايم هميشه بخشي از اون رويا مال اين بچه هاست

كريس به قسمت هاي خوب ماجرا رسيده
شغل و درآمد خوبي داره
و خودش ميگه من مادر نشدم، اما آنتي خوبي هستم
به قول خودش توي زندگي بچه ها نقش داره

ما هم به قسمت هاي خوبش مي رسيم
ما هم آنتي هاي خوبي هستيم
باور كن دختركم
باور كن هستي من

شايد يكي از چيزهايي كه مهاجران سعي مي كنند هرگز درباره اش حرف نزنند تجربه شخصي شون از مهاجرته و من اين روزها دلايل زيادي دارم كه برگردم به روزهاي اول مهاجرت، دوباره همه چيز رو در ذهنم مرور كنم و سرشار از طعم گسي بشم كه مزه غالب زندگي همه مهاجران است
اين روزها من دوباره در آستانه يك پايانم
تحصيل و زندگيم در شهر كوچكي كه دو سال ساكن اون بودم تموم شده و بايد دوباره سفر كنم از اين شهرستان كوچک به شهري بزرگ، شهري شبيه تهران من!
.
.
.
در ميانه تركيب پيچيده اي از احساسات مختلف، حس قلمه اي رو دارم كه باز از خاك در مي آيد تا دوباره خودش رو به خاك ديگري معرفي كنه

20140522-140840-50920306.jpg
مي دونم كه از حالا تا چند ماه آينده آدم ها رو كه ببينم بايد بگم: سلام، من يلدا هستم و دوباره انگار كه نوار زندگيم از سر شروع مي كنه به خوندن
در ادامه معرفي توي ذهن مهاجر حرف هايي مي آيند كه كه شايد هيچ وقت به زبون نيايند
اين كه من قابل اعتمادم، اين كه من و دوستانم توي شهر قبلي خودمون رو كشتيم تا بتونيم زندگي رو براي همديگر راحت تر كنيم و اين كه در انتهاي هر سفر مهاجر سبكي تحمل ناپذيري رو تجربه مي كنه
همه چيز به سرعت جمع مي شه و كل هستي يك آدم تبديل مي شه به يك چمدون قابل حمل

.
.
.
اين كه من و الي با ساعت هاي طولاني كتابخونه و صندلي هايي كه جاي ويژه ما بود، كافه اي كه توش قهوه مي خورديم، آشپزي هايي كه با هم كرديم، عكس هاي نيما و درسا روي وايبر و حكايت عمه و خاله بودن اينترنتي، توي دو تا چمدون جا مي شيم و به دو تا شهر مختلف مي ريم تا صندلي هاي دو تا كتابخونه جدا، كافه جدا و آشپزخونه جداگونه رو امتحان كنيم و جاهاي تازه مون رو پيدا كنيم
.
.
.
مثل دو تا قلمه
خودمون رو به دو تا شهر تازه معرفي مي كنيم
سلام من يلدا هستم
عاشق گلدون تازه مي شم
اما خاطره گلدون هاي قديمي از ذهنم پاك نمي شه